سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

تا را باش/ سعید سلطانی طارمی


 

یک نقطه در انتهای تاریکی شب
یک منحنی سیاه در قوس قزح
یک دایره در تسلسل روییدن
یک هیچ به رنگ روشن، اما تیره
ارثیه‌ی ماست.
آنجا که تو ایستاده‌ای تنهایی‌ست
تنهایی تو قرینه ی هستی توست
در متن زمان.
باور کن
راهی که تو باید بروی خواهی رفت.
آن راه از آنِ توست تنها، تنها!
پیچ و خم وافت و خیز و همواریهاش
از ویژگی روحی تو می‌آید
زیبایی و زشتی‌اش از اندیشه ی تو
می زاید
 
مختاری
یک جنگل ابر یا بیابانی خشک
یک رود برهنه یا پلی پوشیده
یک مصلح لال یا شروری شیوا
یک خنده که بر دهان غم می‌ریزد
یا یک دل مضطرب در امنیت محض
هرگونه که خواستی توانی باشی
اما راه
تغییر نمی‌کند
هرچند که از تو پیچ و خم می گیرد.


هر راهی
بن بست است.
تردیدپذیر نیست این نکته ی سرد
چیزی که تو بایست بپرسی این است:
از اول راه تا به آخر این قصه چرا؟
این قصه که هی نوشته هی پاک شود.

آغاز و سرانجام رها کن اینجا
از قصه بپرس:
این واژه ی تیره ی شدن یعنی چه؟
-آن قصه چو کوزه ای است لبریز شدن-
در بطن شدن آمدنی پنهان نیست؟
یعنی که تو از تهی روی تا به تهی؟


معنای تو هرچه هست در
"تا"ست نهان
"تا" را باش
ای انسان

                                     24/8/92 زنجان
 

نظرات 7 + ارسال نظر
فریبرز سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 15:47

دنباله از یادداشت قبل

در واقع شعر از حد بیان مسیر و معنای زندگی گامی فراتر هم می رود و مخصوصا در سطرهای نهایی رویکردی انسانگرایانه به مفهوم زندگی انسانی، یعنی همان تا دارد؛ اما باز به نظر من این نگرش انسانگرایانۀ صرف در حد مختصات زندگی امروزی راه به سرپل مفهوم عمیق تر حتی تحقق آن انسانگرایی نخواهد برد. گامی فراتر باید گذاشت!

فریبرز سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 15:39

خانم (؟) النا
میان فلسفه و فلسفه بافی تفاوت از زمین است تا آسمان. فلسفه نظامی جدا از علم و هنر نیست. جانمایه و عصارۀ آنست. فلسفه بافی کار کسانی است که روش اندیشیدنِ درست و رسیدن به پاسخ پرسشی را نمی دانند و در دنیای تفکر، حتی اگر جدی باشند، سرگردان خواهند ماند. شعر هم نوعی بیان فلسفی است به چکیده ترین شکل و با کوتاه ترین بیان اگر شعری کوتاه باشد. در تفکر فلسفی هیچ شاعری نباید شک کرد؛ حتی اگر شاعر خود از تفکر فلسفی اش باخبر نباشد. در همین شعر «تا را باش» همچنان که به روشنی و درستی مشاهده می شود، شاعر انسان را در فرایندی بین دو نقطۀ آغاز و انجام می بیند که رسالت این شعر و پیام آگاهانۀ او به ماست.

اما آنچه که مایۀ تأسف است همان فلسفه بافی است که من عرفان را از آن زمره می دانم. عرفان ایرانی، که البته سده ها با تفکر علمی فاصله دارد، چیزی از نوع تفکر بریده از واقعیات و یا سردرگم در دنیای موهوماتی زیبا. یک نوعش، مثلا آنچه که در تفکر سنایی و عطار می بینیم، در پیش پای ما راهی فنا فی اللهی می گذارد که من هیچ از آن سر در نمی آورم و آن را مایۀ آگاهی نمی دانم. آقای طارمی در این شعر ما را به واقعیات ملموس زندگی ارجاع می دهد و نه به غرق شدن در دنیای تخیلات بریده از زندگی دردناکی که پیش رو و محیط برماست! لذا معتقدم که تهمت غیرمستقیم فلسفه بافی به هیچ موجه نیست.

اما آنچه که مرا به نوشتن یادداشت قبلی ام واداشت، احساس نوعی تضاد بود در محتوای شعر و مقالۀ «پاسخ به پاسخ» به نظر من مفهوم زندگی چند یا چندین پله از صرف پوییدن آن «تا» در راهی مستقیم و یکسویه عمیق تر می رود و گروههایی از «تا»یان را در تلاقی هم می گذارد.

امیدوارم این یادداشت را نوعی از فلسفه بافی به حساب نیاورید!

النا پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 08:45 http://elenaah.blogfa.com/

سلام
من هم با استاد توکل بیلویردی موافقم

وقتی عشق هست و عرفان
چه حاجت به فلسفه بافی ها و پوچ اندیشی ها
این که ما از کجا آمده ایم و به کجا خواهیم رفت مشکلی را حل نمی کند
سعی کنیم دنیائی را که در آن زندگی می کنیم لطیف تر کنیم و دوست داشتنی تر

س.س.طارمی شنبه 16 آبان 1394 ساعت 11:22

با سپاس از دوستان ارجمند جناب راثی پور و آقای فریبرز و جناب توکل. و توصیه ی پدرانه شان.

توکل شنبه 9 آبان 1394 ساعت 08:14

سلام جناب طارمی

با این شعر شما ارتباط بر قرار نکردم.یک مقدار فلسفه بافیش غلیط تر از شعرست
باید از عشق گفت و زلف نگار و ابروی یار
ما را چه به فلسفه هستی و مرگ و زندگی

راثی پور دوشنبه 4 آبان 1394 ساعت 19:32

سلام استاد
شعری فلسفی از شما خواندم با مایه هائی از تفکر خیام و سعدی که در حقیقت پشتوانه ذهنی هر شاعر ایرانیست
شاعری که از یک سو پیش فرضی دارد که

رسد آدمی به جائی که بجز خدا نبیند

و از سوئی دیگر در عمل می بیند که

بنگر ز جهان چه طرف بر بستم هیچ

حقیقتا ما بین این دو بینش سیاه و سفید و مطلق انگار همه یا هیچ گیر افتاده ایم و نمی دانیم چگونه از آن رها شویم.
شما خواسته اید پرسشهای بی جوابتان را خودتان پاسخ دهید آنجا که می فرمائید:

هر راهی
بن بست است.
تردیدپذیر نیست این نکته ی سرد
چیزی که تو بایست بپرسی این است:
از اول راه تا به آخر این قصه چرا؟
این قصه که هی نوشته هی پاک شود.

مرحوم توللی هم جائی گفته است:

عمری به عبث راندم و هر نقش دل آویز
بی پرده چو دریافتمش نقش خطا بود
جز مرگ که یکتا در زندان حیاتست
باقی همه دروازه ی دروازه نما بود!

فریبرز جمعه 1 آبان 1394 ساعت 11:02

جناب طارمی. درود بر شما،
تمام داستان البته همین فاصلۀ دو انتهای تهی از یکدیگر است، همچنان که گفته اید. فکر کردم، بدون شک بی پایه، که دو تنهایِ راهیِ این "تا" اگر از دو سوی مسیری یکسان به هم رسند چه خواهد شد؟ محتوای این شعر فلسفی شما را هم که در ارتباط با مقالۀ «پاسخ به پاسخ» در نظر گرفتم، کمی دچار سرگردانی شدم. نمی دانم آیا روح این شعر می تواند از کالبد آن نقد و نظر بر آید؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد