غربی ها، در زمینه ی ارتباط متن ها با متون پیش از خود، نظریه ای با عنوان «بینامتنیت» دارند. بنیانگذار این نظریه، خانم ژولیا کریستوا، پژوهشگر بلغاری الاصلِ مقیمِ فرانسه است. نظریه ی بینامتنیت بعد از کریستوا، توسط ژرار ژنت، روایت شناس بزرگ فرانسوی، بسط و گسترش فراوان یافت و به یکی از حوزه های مهم مطالعات ادبی تبدیل شد. بینامتنیت به زبان خیلی ساده یعنی گفتگوی متن ها. بینامتنیت به ما می گوید هر متنی، ریشه در متون پیش از خود دارد و در حال گفتگو با متون پیشین است. در هر متن، می توان سرنخِ متون پیشین را یافت. البته نباید بینامتنیت را با سرقت ادبی یکی پنداشت؛ در بینامتنیت، متون پیشین تداعی می شوند و در سرقت ادبی، متون پیشین، عیناً در متن جا زده می شوند. بینامتنیت، نشان از ذهنی پربار و غنی است و سرقت ادبی، نشان از ذهنی تهی و پوچ و پوک. غرض از این توضیحات این است که به بررسی کوتاهی از یک شعرِ استاد شفیعی کدکنی و رابطه ی بینامتنی آن با حکایتی از گلستان سعدی بپردازیم. پیش از این نیز گفتیم که در میان شاعران معاصر، شعر هیچ شاعری به اندازه ی شعرِ استاد شفیعی کدکنی ریشه در ادبیات کلاسیک ما ندارد. کمتر شعری از این شاعر می توان یافت که ردپای شعرا و نویسندگانِ بزرگِ ادبِ کلاسیک در آن نباشد. ذهن او به دلیلِ سال ها تحقیق و تتبع در ادب کلاسیک، سرشار از متون پیشین است؛ به همین دلیل خواسته و ناخواسته، تحت تأثیر این متون قرار می گیرد. این تأثیر و تأثر گاهی در حوزه ی واژگان و نحو است؛ گاهی در حوزه ی صور خیال و گاهی در حوزه ی مضامین و بن مایه ها. استاد شفیعی کدکنی در شعری با عنوان «بن بست» چنین می سراید:
«یخ بسته سنگ و دست و صدا نیز
در کوچه های حادثه یارا !
بن بست ظلمت است، وَ زان سوی
بنگر سگان هارِ رها را» (1)
این شعر، ذهن ما را به حکایتی از باب چهارم گلستان معطوف می کند که از این قرار است:
«یکی از شعرا، پیشِ امیرِ دزدان رفت و ثنایی بر او خواند. فرمود تا جامه از او بَرکَنَند و از ده به در کُنَند. مسکین، برهنه به سرما همی رفت، سگان در قفای او افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند، در زمین، یخ گرفته بود، عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند! سگ را گشادهاند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت: ای حکیم، از من چیزی بخواه. گفت: جامه ی خود می خواهم، اگر انعام فرمایی.
رَضَینا مِن نوالِکَ بِالرَّحیلِ.
امیدوار بود آدمى به خیرِ کسان
مرا به خیرِ تو امید نیست، شَر مرسان
سالارِ دزدان را بر او رحمت آمد و جامه بازفرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد و دِرَمی چند» (2)
چنان که می بینیم، بن مایه ی «سنگ بستن و سگ رها کردن» در دو متنِ متفاوت و در دو دوره ی زمانی مختلف، با کارکردی دیگرگون، مورد استفاده قرار گرفته است. کارکرد این بن مایه در شعر شفیعی کدکنی کاملاً سیاسی- اجتماعی است؛ در حالی که سعدی در پی چنین بهره برداری از این مضمون نیست و اگر هم باشد بسیار غیرمستقیم است. بینامتنیت یعنی همین گفتگوها، یعنی همین تداعی ها، یعنی همین تغییر هوشمندانه ی کارکردها.
منابع:
(1) محمدرضا شفیعی کدکنی (1388)، هزاره ی دوم آهوی کوهی، چاپ پنجم، تهران: انتشارات سخن: صفحه ی 134.
(2) محمد خزائلی (1344)، شرح گلستان، چاپ اول، تهران: انتشارات علمی، صفحات 490- 491.