خسته و زخمی ام از شهرم و از لاشی هاش
خسته از دیو سیاه شب و اوباشی هاش
سهمم از زندگی و پیش و پسش سرگیجه ست
خسته م از شعبده بازی ها، کلّاشی هاش
خوب شد ساقی بزم از قلم انداخت مرا
مفت چنگ خودتان عشرت و عیّاشی هاش
لال خواندیدم و فریاد که کردم گفتید
حَرَجی نیست به دیوانه و فحّاشی هاش
خون ِ ماهی ست که ماسیده لب حوض حیاط
خزه بسته لجن آمیخته با کاشی هاش
بالشش خیس، لَشَش خیس، لحافش خیس است
کودکی تشنه لب از شدّت شب شاشی هاش
زیر بازارچه ی شب تک و تنها مانده ست
خانه اش گم شده در دفتر نقّاشی هاش
عشق دق می کند از سوختن عاشق هاش
عشق خون می خورد از باختن ناشی هاش
خسته ام، خسته، پناهم ده و بگریزانم
از دهان شب و سگ ها وعسس باشی هاش