امشب از غوغای تنهایی
با خودم هی شعر میخوانم
میدهم نام تو را آواز
حیف نامت را نمیدانم
رنگ چشمت را نمیدانم
بوی خیس گیسویت را نیز
گو چه میخواهی ز جان من
آه... ای رؤیای وهم انگیز؟
ردَ گرمای تنت را شب
تا خود دوزخ گرفتم من
هُرم لبهای تو آتش زد
در تب رؤیا به جان و تن
تا بهاران آمدم با تو
رفته بودی خیس از باران
باز برگشتم به جای خود
باغ زرد خشکِ پاییزان
باز برگشتم به فصل خود
پیکری از جنس پاییزم
تو بهاری، سبز در سبزی
بی تو من سرد و غم انگیزم
ای رمیده از من و از شعر
ای دخیل گریههای من
چِلشفای زخم نومیدی
این سکوت تلخ را بشکن.
مهرماه 1393
#محمدجلیل_مظفری