شب است/نیما یوشیج
شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.
شب است،
جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...
در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟
تو بودی/عمران صلاحی
تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه
تو بودی که گفتی چمن می دود
تو گفتی که از نقطه چین ها اگر بگذری
به اَسرار خواهی رسید
تو را نام بردم
و ظاهر شدی
تو از شعلهی گیسوانت
رسیدی به من
من از نام تو
رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد
تو گفتی سلام
گل و سنگ برخاستند.
لیلی/ نصرت رحمانی
بانوی بانوان شب و شعر
خانم
لیلی
آغوش باز کن
دست مرا بگیر
از چهارراه خواب گذرکن !
بگذار بگذریم زین خیلِ خفتگان
دست مرا بگیر تا بسرایم :
در دستهای من
بال کبوتریست !
لیلی
من آبروی عشقم
هشدار ... تا به خاک نریزی !
لیلی
وقتی که پاک میکنی خط چشمت را
دیوارهای این شب سنگین را
درهم شکسته ، آه ، که بیداد میکنی
وقتی که پاک میکنی خط چشمت را
در باغهای سبز تنت ، شب را -
آزاد میکنی
لیلی
بیمرز باش !
دیوار را ، ویران کن
خط را به حال خویش رها کن
بی خط و خال باش
با من بیا ... همیشهترین باش !
بارید شب
بارش سیل اشکها شکست
خط سیاه دایرهی شب را ...
خط پاک شد
گل در میان دستم پرپر زد و فسرد
در هم دوید خط
ویران شد !
لیلی
بیمرز عشقبازی کن
بی خط و خال باش
با من بیا که خوبترینم
با من که آبروی عشقم
با من که شعرم ... شعرم ... شعرم !
وای ...
در من وضو بگیر
سجادهام ، بایست کنارم
رو کن به من که قبلهی عشاقام
آنگه نماز را ،
با بوسهای بلند ، قامت ببند
لیلی
با من بودن خوب است !
من میسرایمت ....