خانه را بی چراغ میخواهند
کوچه را تنگ و تاری و بنبست
در خیابان سکوت میکارند
شهر ویرانه گشته از پابست
مرگ را زنده باد میگویند
زندگی را تباه همچون مرگ
در هجوم شب زمستانی
بر سر شاخه سوخته تنِ برگ
تهی از شورْ "انقلاب"، ولی
از کتاب نخوانده سرشاراست
گیج و کتبسته "برجِ آزادی"
در دم و دود بر سرِ دار است
زخم بدخیم و چرکیاش، "میلاد"
چون سخوانی شکسته درنایش
راه فریاد را گرفته سکوت
تلّی از بغض و کینه در پایش
در سکوتِ شب خیابانها
عابران گیج و منگ و رازآلود
نیم جو شور و عشق برپا نیست
تا کسی سر دهد زِ شوقْ سرود
بق بقوی کبوتران خاموش
سرِ هر بام، ماه بر دار است
بدبده بانگ میزند هرجا
آسمان از ستاره بیزار است
**********
**********
مینویسم بهار را کشتند
میسرائی بهار در راه است
یک نفر رفته تا که مژده دهد
ماهِ یعقوب در تهِ چاه است
آه... آزادی ای نجیبِ بزرگ!
گر چه از یادمان فراموشی
پاکزادْ آفتابِ تابانت!
نرود رو به سوی خاموشی
20 فروردین 1396