سوار نابلدی بود
ولی به راه افتاد
به بوی شهر حقیقت
و در سوادِ افقهای نیلگون گم شد.
شبی سرودش را
برای خیل نجیب ستارههایش خواند
واز شکوه کلام
درون حنجرهاش، دستههای گل رویید.
چه قامتی! که بلندای سرو پیش حضورش
به یک نهالکِ بی برگ و بار میمانست
کسی چه میدانست
که آن ستارهی خاکی
شبی به عالم بالا عروج خواهد کرد؟
و ما نداستیم _
کدام روز، از این روزهای بی تاریخ
به جاودانگی نام پر صلابت او
درون دفتر ایام ثبت خواهد شد؟
و ما نداستیم _
چگونه بال گشود از هوای تنگ قفس؟
سوار نابلدی بود
ولی به پیشانی
نشانههای غریبی ز صبح صادق داشت
و در نهایت راه
در آخرین منزل
به زین مرکب خورشید، شهسواری شد!
شعری از اقبال مظفری/ از مجموعهی "بر مدار شورش و شیدایی" / انتشارات زمانه/ سال 1372/ صفحهی 34
__________________________________________________________________