برای کشتنِ دیوانه های لبخندت،
نشسته بر لب تو رنگ قهوه ی قجری!
از آن"حجاب رضا خانی ات"دلم خون است،
که فتنه میشوی از هر کجا که میگذری!
همیشه رد شدی از من به سادگی اما،
همیشه پشت سرِ رفتن تو جا ماندم...
نمیرسم به تویی که "غزالِ خاطره ای!
نمیرسم به تویی که "قطارِ در سفری!
دلم گرفته از این قصه های تکراری!
هزار و یک شبِ بعد از تو را نخوابیدم!
تمام خاطره های تو را قدم زده ام،
میان کوچه ی شب پرسه های در به دری!
تو کیش و مات خودت هستی و نمیدانی،
که "کیش" من شده "مات" نگاه سرسری ات!
بهای دلخوشی ات را دوباره خواهم داد،
که باز هم بنشینی و از خودت ببری!
اگر چه هیزم تر باب میل آتش نیست،
مصممی که مرا در خودم بسوزانی!
به جان شعر من افتاده ای و می تازی،
تویی که شعله ی کبریت های بی خطری...