سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

آهنگ زندگی/ابوالقاسم الشابی/زهرا ابومعاش

  

 شعر زیر بخشی از قصیده بلندی از "ابوالقاسم الشابی" شاعر تونسی است . بخشی از این شعر در سرود ملی تونس آمده است. "الشابی" شاعری است که در جوانی درگذشته و درمدت کوتاه عمر خویش اشعار بسیار زیبا و ماندگاری خلق کرده است و به همین دلیل در میان ملت خویش و عموما در میان ملتهای شمال افریقا از محبوبیت زیادی برخودار است . امیدوارم در این برگردان توانسته باشم بخشی از مفاهیم والا و تعبیرات شیوای این شعر را به زبان قارسی منتقل کرده باشم.

 

آهنگ زندگی

اگر روزی ، ملتی زندگی را برگزید

سرنوشت ناگزیر است خواسته اش را برآورده کند

باید که شام تیره از میان برود

و غل و زنجیر ناگزیر باید بشکند

هر که شور و شوق زندگی او را در آغوش نگرفته باشد

در فضای آن تبخیر می شود و ناپدید می گردد

و هرکس که شور زندگی او را سر شوق نیاورده باشد باید منتظر سیلی عدم بماند

تمام موجودات چنین به من گفتند

و روح نهفته ایشان با من سخن گفت

 

****************

باد در میان دره ها و بر فراز کوه ها و زیر درختان غرید :

اگر در پی آرمانی باشم ، شاهد مرگ را در آغوش می گیرم و احتیاط  را فراموش می کنم

نه از سنگلاخ دره ها می هراسم ، نه از زبانه آتش

آنکه از بالارفتن از کوهها می هراسد تا همیشه در میان گودالها زندگی می کند

(با شیندن این سخن) خون جوانی در قلبم  می خروشد و بادهای دیگری در سینه ام غوغا می کنند

سر فرود می آورم و به غرش رعد و آواز باد و صدای پای باران گوش می سپارم

************

هنگامی که اززمین پرسیدم : مادر ! آیا از انسانها متنفری؟ ، او چنین به من پاسخ داد :

من برکت خویش را به انسانهای بلند پرواز می بخشم ، آنان که از خطر کردن و دل به دریا زدن لذت می برند

و نفرین خویش را نثار کسانی می کنم که با روزگار همراه نیستند و به زندگی چون سنگ خویش قناعت می کنند

جهان هستی زنده است و زندگی را دوست دارد و مرده را کوچک می شمارد ، هرقدر هم بزرگ باشد

نه افق ، پرندگان مرده را در آغوش می گیرد و نه زنبور عسل ، بوسه می زند بر گلهای مرده

و اگر حس مادرانه ی قلب مهربان من نبود ، هرگز حفره های قبر، مردگان را در آغوش نمی گرفتند

وای بر کسی که زندگی او را سر شوق نیاورده باشد که نفرین نیستی و عدم گریبانش را خواهد گرفت

********

شبی از شبهای پاییزی که از شدت غم و اندوه و بی حوصلگی ، شبی سنگین و کسالت آور شده بود ،

شبی که از درخشش ستارگان مست شده بودم و آنقدر برای اندوه ترانه خوانده بودم که اندوه نیز مست گشته بود ،

از تاریکی پرسیدم: آیا زندگی چیزی را که در بهار عمر پژمرده کرده باشد ، باز می گرداند؟

لبهای تاریکی چیزی نگفت و دخترکان سحر لب به ترانه نگشودند

اما جنگل با لحن دوست داشتنی و لطیفی که به لرزش تار می ماند ، به من گفت:

روزی زمستان خواهد آمد ، زمستان مه ، زمستان برف و باران

و آن هنگام افسون شاخه ها و گلها و میوه ها خاموش خواهد شد

و نیز افسون حزین و آرام بخش آسمان و جادوی دل انگیز و معطر مرغزاران

شاخه ها سر خم می کنند و برگها فرو می ریزند و گلهایی که یادآور روزگار دوست داشتنی و باطراوت بودند (پژمرده می شوند و می ریزند)

باد با آنها در هر دره ای سرگرم بازی می شود و سیل هرجا که پا می گذارد آنان را زیرخاک دفن می کند

و همگی چون رویایی شگفت انگیز از بین می روند ، رویایی که در خون دل درخشید و نابود شد

تنها بذرها می مانند که از ذخیره ی عمر زیبایی که از میان رفته است بارور گشته اند

و خاطره ی فصلها و رویای زندگی و اشباح دنیا را که دسته دسته از میان رفتند، در خود نهفته دارند

این بذرها در حالی که در هوای مه آلود و زیر زمین گل آلود و برفها خفته اند ، در آغوش می گیرند جان لطیف زندگی را که هیچگاه ملال آور نمی شود ، و در آغوش می گیرند قلب عطر آگین و سبز بهار را 

و در رویای خویش ، ترانه های پرندگان را می شنوند و عطر شکوفه ها و طعم میوه ها را احساس می کنند....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد