شعر زیر بخشی از قصیده بلندی از "ابوالقاسم الشابی" شاعر تونسی است . بخشی از این شعر در سرود ملی تونس آمده است. "الشابی" شاعری است که در جوانی درگذشته و درمدت کوتاه عمر خویش اشعار بسیار زیبا و ماندگاری خلق کرده است و به همین دلیل در میان ملت خویش و عموما در میان ملتهای شمال افریقا از محبوبیت زیادی برخودار است . امیدوارم در این برگردان توانسته باشم بخشی از مفاهیم والا و تعبیرات شیوای این شعر را به زبان قارسی منتقل کرده باشم.
آهنگ زندگی
اگر روزی ، ملتی زندگی را برگزید
سرنوشت ناگزیر است خواسته اش را برآورده کند
باید که شام تیره از میان برود
و غل و زنجیر ناگزیر باید بشکند
هر که شور و شوق زندگی او را در آغوش نگرفته باشد
در فضای آن تبخیر می شود و ناپدید می گردد
و هرکس که شور زندگی او را سر شوق نیاورده باشد باید منتظر سیلی عدم بماند
تمام موجودات چنین به من گفتند
و روح نهفته ایشان با من سخن گفت
****************
باد در میان دره ها و بر فراز کوه ها و زیر درختان غرید :
اگر در پی آرمانی باشم ، شاهد مرگ را در آغوش می گیرم و احتیاط را فراموش می کنم
نه از سنگلاخ دره ها می هراسم ، نه از زبانه آتش
آنکه از بالارفتن از کوهها می هراسد تا همیشه در میان گودالها زندگی می کند
(با شیندن این سخن) خون جوانی در قلبم می خروشد و بادهای دیگری در سینه ام غوغا می کنند
سر فرود می آورم و به غرش رعد و آواز باد و صدای پای باران گوش می سپارم
************
هنگامی که اززمین پرسیدم : مادر ! آیا از انسانها متنفری؟ ، او چنین به من پاسخ داد :
من برکت خویش را به انسانهای بلند پرواز می بخشم ، آنان که از خطر کردن و دل به دریا زدن لذت می برند
و نفرین خویش را نثار کسانی می کنم که با روزگار همراه نیستند و به زندگی چون سنگ خویش قناعت می کنند
جهان هستی زنده است و زندگی را دوست دارد و مرده را کوچک می شمارد ، هرقدر هم بزرگ باشد
نه افق ، پرندگان مرده را در آغوش می گیرد و نه زنبور عسل ، بوسه می زند بر گلهای مرده
و اگر حس مادرانه ی قلب مهربان من نبود ، هرگز حفره های قبر، مردگان را در آغوش نمی گرفتند
وای بر کسی که زندگی او را سر شوق نیاورده باشد که نفرین نیستی و عدم گریبانش را خواهد گرفت
********
شبی از شبهای پاییزی که از شدت غم و اندوه و بی حوصلگی ، شبی سنگین و کسالت آور شده بود ،
شبی که از درخشش ستارگان مست شده بودم و آنقدر برای اندوه ترانه خوانده بودم که اندوه نیز مست گشته بود ،
از تاریکی پرسیدم: آیا زندگی چیزی را که در بهار عمر پژمرده کرده باشد ، باز می گرداند؟
لبهای تاریکی چیزی نگفت و دخترکان سحر لب به ترانه نگشودند
اما جنگل با لحن دوست داشتنی و لطیفی که به لرزش تار می ماند ، به من گفت:
روزی زمستان خواهد آمد ، زمستان مه ، زمستان برف و باران
و آن هنگام افسون شاخه ها و گلها و میوه ها خاموش خواهد شد
و نیز افسون حزین و آرام بخش آسمان و جادوی دل انگیز و معطر مرغزاران
شاخه ها سر خم می کنند و برگها فرو می ریزند و گلهایی که یادآور روزگار دوست داشتنی و باطراوت بودند (پژمرده می شوند و می ریزند)
باد با آنها در هر دره ای سرگرم بازی می شود و سیل هرجا که پا می گذارد آنان را زیرخاک دفن می کند
و همگی چون رویایی شگفت انگیز از بین می روند ، رویایی که در خون دل درخشید و نابود شد
تنها بذرها می مانند که از ذخیره ی عمر زیبایی که از میان رفته است بارور گشته اند
و خاطره ی فصلها و رویای زندگی و اشباح دنیا را که دسته دسته از میان رفتند، در خود نهفته دارند
این بذرها در حالی که در هوای مه آلود و زیر زمین گل آلود و برفها خفته اند ، در آغوش می گیرند جان لطیف زندگی را که هیچگاه ملال آور نمی شود ، و در آغوش می گیرند قلب عطر آگین و سبز بهار را
و در رویای خویش ، ترانه های پرندگان را می شنوند و عطر شکوفه ها و طعم میوه ها را احساس می کنند....