امشب حُناق گلوها نفس گیر و خشک است
با سُرفههای بریده ، بریده
از شاخههای شریفِ شکسته، شکسته
امشب، هناسۀ دل کومهها، سرد
با راهدیدی ز مه، کور بسته.
نه باغ را حرمت سبزِ یک دم شکفتن
نه برگ را فرصت ترس تاراج باد خزانیست
چونان تتاران که بردند و کشتند و ... رفتند
پاییز چید و درو کرد
باغ و بهار و بر و برگ ما را
زان پس زمستان و چندین زمستان دیگر...
امشب مسیحای روح کسی ، باز
در وادی غربت و غم
میخواندم با نوایی چه دلگیر:
آن رود جاری که روزی
نامش برای من و تو زندگی بود
خشکید و لای و لجن ماند
زان آرزوهای بس دور، اما دل انگیز
وان سوروسات بسی رنج پارینه برده
لعنت برای تو، حسرت به من ماند!
زمستان یک هزار و سیصد و پنجاه و شش
#اقبال_مظفری