به دیدارم بیا /مهدی اخوان ثالث
به دیدارم بیا هر شب،
در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند،
دلم تنگ است.
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند.
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها.
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها.
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی.
بیا، ای همگناه ِ من درین برزخ.
بهشتم نیز و هم دوزخ.
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من،
که اینان زود میپوشند رو در خوابهای بی گناهیها.
و من میمانم و بیداد بیخوابی.
در این ایوان سرپوشیدهی متروک،
شب افتادهست و در تالاب ِ من دیریست،
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها.
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم.
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی،
که میترسم ترا خورشید پندارند.
و میترسم همه از خواب برخیزند.
و میترسم که چشم از خواب بردارند.
نمیخواهم ببیند هیچکس ما را.
نمیخواهم بداند هیچکس ما را.
و نیلوفر که سر بر میکشد از آب؛
پرستوها که با پرواز و با آواز،
و ماهیها که با آن رقص غوغایی؛
نمیخواهم بفهمانند بیدارند.
شب افتادهست و من تنها و تاریکم.
و در ایوان و در تالاب من دیریست در خوابند،
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی.
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!
عبدوی جَط دوباره میآید
با سینهاش هنوز مدالِ عقیقِ زخم
از تپههای آنسُویِ گزدان خواهد آمد
از تپههای ماسه که آنجا
ناگاه
ده تیرِ نارفیقان گل کرد
و ده شقایقِ سرخ
بر سینۀ ستبرِ عبدو گل داد
بُهتِ نگاهِ دیرباورِ عبدو
هنوز هم
در تپههای آنسُویِ گزدان
احساسِ درد را بهتأخیر میسپارد
خون را هنوز عبدو
از تنگچینِ شال
باور نمیکند
«پس خواهرم، ستاره، چرا در رکابم عطسه نکرد؟
آیا عقابِ پیرِ خیانت
تازندهتر از هوشِ تیزِ ابلقِ من بود
که پیشتر ز شیهۀ شکّاکِ اسب
بر سینۀ تذروِ دلم بنْشست؟
آیا شبانعلی، پسرم، را هم؟»
باد ابرهای خیسِ پراکنده را
بهآبیاریِ قشلاقِ بوشْکان میبُرد
و ابرِ خیس
پیغام را سُویِ اُتراقگاه
«امسال ایل
بی وحشتِ معلّقِ عبدوجط
آسودهدل ز تنگۀ دیزاِشکن خواهد گذشت
دیگر پلنگِ برنوِ عبدو
در کچّه نیست منتظرِ قوچهای ایل.
امسال
آسودهتر
از گردنه سرازیر خواهید شد
امسال، ای قبیلۀ وارث،
دوشیزگانِ عفیفِ مراتع یتیماند
در حجلهگاهِ دامنۀ زاگرس
دوشیزگانِ یتیمِ مراتع
بکامتان باد!»
در تپههای آنسوی گزدان
در کندۀ تناورِ خَرْگی
از روزگارِ خون
ماری دوسر بهچلّه لمیدهست
و بوتههای سرخِ شقایق
انبوهتر شکفتهتر اندوهبارتر
بر پیکرِ برهنۀ دشتستان
در شیبهای ماسه دمیدهست
گهگاه
با عصرهای غمناکِ پاییزی
که باد با کپرها
بازیگرِ شرارت و شنگولیست
آوازهای غمباری
آهنگِ شروههای فایز
از شیبهای ماسه
از جنگلِ معطّرِ سدر و گز
در پهنۀ بیابان میپیچد
مثلِ کبوترانی
که از صفیرِ گلوله سرسام یافته
از فوجِ خواهرانِ پریشان جدا شده
در آسمانِ وحشت
چرخان سرگردان
آوازهای خارجازآهنگی
مانندِ روحِ عبدو
میگردد در گزدان
«آیا شبانعلی، پسرم،
سرشاخۀ درختِ تبارم را
بر سینۀ دلاور
ده تیرِ نارفیقان
گلهای سرخِ سرب نخواهد کاشت
از تنگچینِ شالش
چرمِ قطارش آیا از خونْ خیس؟»
عبدوی جط دوباره میآید
اما شبانعلی
سرشاخۀ تبارِ شتربانان را
ده تیرِ نارفیقان
بر کوهۀ فلزیِ زین خم نکرد
زخمِ دلِ شبانعلی
از زخمهای خونیِ دهگانۀ پدر
کاریتر بود
کاریتر و عمیقتر اما سیاه
«جطزاده را نگاه کن!
این کرمجی ادای جمازه درمیآورد!
او خواستارِ شاتیِ زیبای کدخداست
کارِ خداست دیگر!»
«هیهو شبانعلی!
زانوی اشترانِ اجدادت را محکم ببند!
که بَنّههای گندمِ امسالِ کدخدا
از پارسال سنگینتر است!»
«هیهایهو شبانعلیِ عاشق!
آیا تو شیرمزدِ شاتی را
آن ناقۀ سفیدِ دوکوهان خواهی داد؟
شهزادۀ شترزاد!»
آری شبانعلی را
زخمِ زبان
و آتشِ نگاهِ شاتیّ بیخیال
سرکوفتِ مداومِ جطزادی
و دردِ بیدوای عشقِ محال
از استرِ چموشِ جوانی به خاک کوفت
اما
در کندۀ ستبرِ خَرگِ کهن هنوز
مارِ دوسر بهچلّه لمیدهست
با او شکیبِ تشنگیِ خشکِ انتقام
با او سماجتِ گزِ انبوهِ شورهزار
نیشِ بلندِ کینۀ او را
شمشیرِ جانشکارِ زهریست در نیام
او
ناطورِ دشتِ سرخِ شقایق
و پاسدارِ روحِ سرگردانِ عبدوست
عبدوی جط دوباره میآید
از تپههای ساکتِ گزدان
بر سینهاش هنوز مدالِ عقیقِ زخم
در زیرِ ابرِ انبوه میآید
در سالِ آب
در بیشۀ بلندِ باران
تا ننگِ پُرشقاوتِ جطبودن را
از دامنِ عشیره بشوید
و عدل و داد را
مثلِ قناتهای فراوانِ آب
از تپههای بلندِ گزدان
بر پهنۀ بیابان جاری کند
لب محبوب/ محمد جواد مجابی
شب لب محبوب من کلامی شد در عشق
بر لب محبوب من چراغی روشن بود
با لب محبوب او سحر را خواندم
در شب چشمانش آفتاب بر آمد
شب همه شب
آفتاب
در بر من بود