غلامحسین سالمی را سالهاست که میشناسم یعنی با نام و آثارش، هم به عنوان شاعر و هم مترجم از اوایل دهه شصت. یادم هست وقتی شنیدم «یوکیو میشیما» به قلم و ترجمه او دارد به پارسی معرفی میشود واقعاً خوشحال شدم چون «میشیما» تا پیش از آن، در جامعه رمانخوان ما، حتی به اسم هم شناختهشده نبود. سالمی را دکتر سالمی میخوانند اما پیش از شروع مصاحبه، با اصرار گفت که مدرک دکترا ندارد و دلیل اینکه او را «دکتر غلامحسین سالمی» میخوانند این است که او را با «دکتر غلامحسین ساعدی» اشتباه میگیرند! سالمی اغلب در مجالس و محافل ادبی، با صدایی سخن میگوید و شعر میخواند که از فرط بمی، نه تنها کودکان را، که بزرگسالان را هم میترساند! صدا و لحن حماسیاش همراه با بیتعارفیاش در ابراز عقیده، او را به «مرد خشمگین» 6 دهه اخیر شعر معاصر بدل کرده اما واقعاً نه خشمگین است نه یادآور خشم رستم، موقعی که چشمان اسفندیار را با پیکان دوسر چوب گز هدف گرفته بود! بسیار شوخطبع است به شرط آنکه مخاطب با ظرایف زبانی او آشنا باشد و گمان نکند خیلی از حرفها را جدی میزند! و یک ویژگی دیگر: در این سالها که هر کس سر در گریبان مشکلات شخصی خود، «بنیآدم اعضای یکدیگرند» را از یاد برده، سالمی از معدود بزرگان اهل تمیز روزگار روشنفکری ماست که از هیچ یاری، هنگام که درها فروبستهاند، فروگذار نکرده و نمیکند. سالمی 20شهریور 1323 در تهران متولد شد اما «چون سه فرزند قبلی مرده به دنیا آمده بودند به محض اینکه به پدرم که در خرمشهر بود خبر دادند، حاجی دوید به قول خودش اداره سجل احوال خرمشهر و شناسنامهام را از آنجا گرفت و من شدم غلامحسین سالمی خرمشهری.» او اکنون خود را خرمشهری میداند نه تهرانی!
بگذارید از اینجا شروع کنیم که چطور میشود کسی که چند دهه است در متن شعر ایران و تحولاتش قرار دارد و در چند دهه، شاعر فعالی بوده و ویراستار خلاقه هم هست و مترجمیاست که در حوزه ترجمه رمان، یکی از چهرههای مطرح چهار دهه اخیر است، دست به ترجمه شعر نمیزند؟
ببینید! پیشنهادهایی به من شد که شعرهای بعضی از دوستان را به انگلیسی برگردانم و من رسماً اعلام کردم که از من بر نمیآید! برعکسش هم، در ترجمه شعر انگلیسی به شعر فارسی یا متن فارسی، از آنجایی که من دقایق و ظرایف شعر انگلیسی را نمیدانم –واقعاً نمیدانم!- طرفش نمیروم. پول خوبی هم میدهند اما همه چیز پول نیست! دست هم نمیزنم به ترجمه شعر چون این تتمهآبرویی که برایم مانده-تتمهاش مانده، بقیهاش رفته!- این را هم از دست میدهم! و فکر میکنم این از شرافت اخلاقیام است که میگویم نمیتوانم! یکی دو تا شعر ترجمه کردم از انگلیسی به فارسی، بعد دیدم به دل خودم نمینشیند یعنی آنچه من دارم میخوانم به انگلیسی، حالا که فارسی شده، خون ندارد!
خُب پس با چنین تلقیای که از تواناییتان در حوزه ترجمه شعر دارید، موقع ترجمه رمان، مخصوصاً رمانهایی که خیلی به زبان شعر نزدیک شدهاند، چطور با «رفتار زبانی متن» کنار میآیید؟
درست گفتید! نمونهاش کارهای میشیما که زبانش به شعر پهلو میزند و حتی در متن رمانهایش، شعر هم دارد که من ترجمه کردهام اما این ترجمهها یک تفاوت مهم دارند با بحثی که در سؤال اول پیش آمد؛ متن رمانها که زبان شاعرانه دارد بحثش جداست اما در شعرهایی که میشیما در متن آورده، لااقل در ترجمهای که یونسکو از آثارش به انگلیسی منتشر کرده، اغلب از کلمات تکمعنایی استفاده شده یعنی مترجمی مثل من که نگران است مبادا با ورود به حوزه ترجمه شعر، به شعر آسیب بزند، از لحاظ وجدانی، مشکل کمتری با این شعرها دارد!
حالا که نه از انگلیسی به فارسی ترجمه میکنید نه از فارسی به انگلیسی، خودتان به عنوان یک شاعر و مخاطب خاص شعر، شعر چه شاعران انگلیسیزبانی را میپسندید؟
من هنوز توی «سرزمین بیحاصل» الیوتم؛ لنگستون هیوز را دوست میدارم، ازرا پاوند را دوست میدارم، کارهای چینی ازرا پاوند را دوست میدارم. میدانید که ازرا پاوند چینی نمیدانست اصلاً! یک آدم چینی-انگلیسیزبان را پیدا کرده بود و میگفت بخوان و او به چینی میخواند و بعد ترجمه میکرد و پاوند مینوشت و ویرایش میکرد اما حاصل کار در زبان انگلیسی شگفتآور است.
اگر قرار باشد میان الیوت و کارل سندبرگ، یکی را انتخاب کنید کدام را انتخاب میکنید؟
سندبرگ را انتخاب میکنم.
چرا؟
به دلیل امروزیتر بودنش! به دلیل اینکه با مخاطب رو در بایستی ندارد. واژگانش خیلی مطنطن نیست، واژگان را خیلی نرم و راحت وارد کارهایش میکند یا پاوند خیلی راحت گفته.
وجه مشخصه کار سندبرگ این است که میتواند زندگی روزمره را دارای وجه تغزلی کند و آن وجه تغزلی را با زیرگفتار به مخاطب ارائه دهد. حالا که به اینجا رسیدیم نظرتان درباره ترجمه الخاص از سندبرگ چیست؟
هانیبال –خدا بیامرزدش- کارش خوب بود کما اینکه نقاشیاش هم خوب بود.
چرا کار ترجمه را ادامه نداد؟
باید از خودش بپرسید!
یعنی بروم بهشت بپرسم؟!
بله! به نظرم حالا کار دیگری نمیشود کرد. چند ترجمه خوب هم دوست نازنینمان احمد پوری کرده؛ قشنگ کار کرده. آنا آخماتوا را کار کرده؛ ناظم حکمت را کار کرده.
زندهیاد سید حسینی در گفتوگویی تلویزیونی گفته بود که زبان ترجمه رمان و داستان در فارسی دچار دگرگونیهای خیلی خوبی شده، به گونهای که دیگر این متون فقط ترجمه نمیشوند بلکه به اثری بازآفرینیشده در زبان بدل میشوند. آیا برای ترجمه شعر هم این اتفاق افتاده؟
من چون خودم مترجم شعر نیستم، نمیتوانم در این باره نظر بدهم.
به عنوان مخاطب خاص که میتوانید!
ترجیح میدهم که نظر ندهم...
با مترجمان شعر که نشست و برخاست داشتید!
نه. نداشتم...
با رؤیایی که نشست و برخاست داشتید، با بیژن الهی...
با الهی نه اما با رؤیایی چرا.
بگذارید یک مدل را برای مقایسه انتخاب کنیم مثلاً ترجمههای شاملو از لورکا را مقایسه کنیم با ترجمههایی که رؤیایی و الهی و چند نفر دیگر از لورکا ارائه دادند؛ آن موقع شعرهای تاگور را هم ترجمه کردند، کارهای حکمت را هم ترجمه کردند؛ اگر بخواهید به عنوان شاعر یا مخاطب خاص شعر یا هر دو، آن کارها را با ترجمههای دهه شصت به این سو مقایسه کنید، نظرتان چه خواهد بود؟
به صراحت بگویم؟!
به صراحت بگویید!
به نظر من آنچه شاملو از لورکا به فارسی برگردانده شعر لورکا نیست شعر شاملواست! شاملو آدم واژهسازی بود کارش خیلی خوب بود شاید بتوانم بگویم زیباترین عاشقانههای فارسی را شاملو گفته ولی متأسفانه باید بگویم در برگردانها، شاملو آنچه را که مَد نظر خودش بوده، به فارسی برگردانده. من کار رؤیایی و بیژن الهی را بیشتر میپسندم...
توی هایکو چطور؟
توی هایکو،کار عسگری پاشایی را که با نام ع.پاشایی میشناسیمش، میپسندم...
آنهایی را که تنهایی کار کرده یا آنهایی را که با شاملو کار کرده؟
آنهایی را که با شاملو کار کرده، باز هم بخش اعظمش مال شاملواست؛ مال هایکوی ژاپنیها نیست.
بحث ترجمه را ببندیم و برویم سراغ شعر در دهه چهل. شما به روایت خودتان شعر را از سال 39 شروع کردید و این در روزگاری بود که به روایت مفتون امینی، شاعران نیماییسرا، برای اثبات شاعری خود باید در نشستهای ادبی سنتی، شعر کلاسیک میخواندند؛ این موقعیت شعر نو از 1335 تا 1340 بود. من این سؤال را در مصاحبهای از جناب امینی هم پرسیدم و از شما هم میپرسم: چطور شد که در فاصله دو سال، با این اوضاع و احوالی که صحبتش شد، کار به جایی میرسد که در سال 1342 شهرت اخوان ثالث به عنوان یک شاعر شعر نو، در پایتخت کشور، معادل مشهورترین چهره سینمایی آن دوره یعنی محمدعلی فردین میشود؟
این مطلب را که مفتون گفته، درست میگوید. آن موقع من، مهدی اخوان لنگرودی،قاسم ایرانی -که الان بوشهر است-، هوتن نجات، احمد اللهیاری -که الان در قطعه هنرمندان بهشت زهرا خوابیده-، مهدی رضایی -که مسئول خرید کتاب ارشاد بود و پیرارسال فوت شد- و چند نفر دیگر، رفتیم جلسهای را که برای نویسندگان گذاشته بودند در موزه ایران باستان، به هم زدیم و با پلیس بیرونمان کردند!
چه کسی این جلسه را برگزار کرده بود؟
از طرف فرح[فرح پهلوی] برگزار شده بود. همان حوالی سالهای 43-42 بود. ما میرفتیم انجمن ادبی کمال که یک آقایی به نام کمال گردانندهاش بود؛ میگفتیم غزل داریم و میرفتیم پشت تریبون شعر نو میخواندیم و بعد هم بیرونمان میکردند! وقتی شعر نو میخواندیم داد و قال میکردند و من اما میکروفون را ول نمیکردم! آنها ما را میکشیدند که شعرخوانی را نیمهتمام بگذارند و ما میکروفون را ول نمیکردیم! کار این طوری پیش رفت؛ ما این کارها را هم کردیم! عباس پهلوان میگفت: «این بچهفردوسیها را میبینید! اینها ویتکنگهای شعر ایران هستند!» ما از این کارها هم کردیم، راست و حسینیاش را اگر بخواهم بگویم! مفتون به اصل قصه اشاره کرده؛ که همهاش هم مرتبط با قبول حقانیت شعر نیما از طرف جامعه ادبی نبود، یک بخشاش هم مربوط به شهرستانی بودن ما بود؛ در پایتخت، شهرستانیها را به سختی قبول میکردند از لحاظ فرهنگی و هنری؛ ما باید کاری میکردیم که دیده شویم البته من همین حالا هم بعد از گذشت دههها غزل میگویم اما آن موقع باید این کارها را میکردیم تا حرفمان را به کرسی بنشانیم و باز هم اگر برگردم به همان دوره، همان کارها را میکنم!
خُب اخوان هم شهرستانی بود...
شهرستانی بود اما پشتوانه شعر کلاسیک را داشت به اضافه قضایای کودتا و سیاست و زندان و ناامیدی اجتماعی دهه سی و باقی قضایا...
با این همه، همین اخوان تا سال 38 مشکل مخاطب و تیراژ کتاب داشت! من تصویر دستخط اخوان را دیدهام که در نامهای که در سال 38 نوشته بود به دوستی که خارج از ایران بود گله کرده بود که کتابهای نادرپور و فروغ با تیراژ بالا به فروش میرسد اما کتابهای او با تیراژ پایین هنوز در کتابفروشیها خاک میخورد.
بگذارید روراست حرف بزنم اخوان شاعر بزرگی بود اما تنگنظر بود! سایه شاملو را با تیر میزد! دوست دارید این حرف را نقل کنید یا نکنید اما هم اخوان و هم شاملو، اگر میدانستند که طرف مقابل در مجلسیاست، سعی میکردند دیرتر از او بروند تا وقتی که او آمد جلوی پایش بلند نشوند! من که این را حالا میگویم، قبلاً هم گفتهام که تاریخ شفاهی تاریخ ادبی این دورهام! خاطره زیاد دارم! ما یک بدبختی در این مُلک داریم که هیچ شاعری، شاعر دیگری را قبول ندارد و هیچ قصهنویسی، قصهنویس دیگری را قبول ندارد! الان اگر از محمود دولتآبادی سؤال کنید: «بهترین قصهنویس ایران چه کسیاست؟» میگوید:«این سؤال دارد؟!» یعنی خودم! حتی تعارف هم نمیکند که مثلاً هوشنگ گلشیری یا احمد محمود!
همه این قصهها را من از رفتگان و ماندگان آن نسل طلایی دهههای سی و چهل شنیدهام اما یک نکته دیگر هم این وسط هست؛ من یک بار از مفتون امینی پرسیدم که چرا به رغم شباهتهای فرهنگی-اجتماعی زیاد بین دهه چهل و دهه هفتاد و به رغم اینکه حتی در دهه هفتاد ما استعدادهای بیشتری در شعر داشتیم، این دهه مثل دهه چهل نشد؟ البته با من در مورد فراوانی استعداد در دهه هفتاد موافق بود با این همه گفت: «ما پشت هم ایستادیم و از هم دفاع کردیم اما شاعران دهه هفتاد، زیر پای همدیگر را خالی کردند!» به نظرم، این نظر تا حدی با این قصههایی که از دهه چهل نقل میشود در باب تنگنظری، در تعارض است؛ این طور نیست؟
پشت هم بودیم اما نه به این معنی که بگوییم فلانی از من نوعی بالاتر است! من البته هنوز کمی خلق و خوی شهرستانی دارم و اگر از من بپرسید مترجم خوب چه کسیاست میگویم دریابندری، منوچهر انور یا عبدالله کوثری ولی اغلب دوستان نمیگویند! همین حالا آقای گلستان نشسته توی لندن و میگوید که نه شاملو روشنفکر بوده نه نجف دریابندری روشنفکر بوده و آخرش هم میگوید خودم! در حالی که من متن نامههایی را دیدهام که گلستان به همینها نوشته و کلی تعریف کرده و من از کسی که این نامهها را در اختیار دارد، خواستم که بگذارد نامهها را منتشر کنم، گفت:«نه! بعد از مرگم!» که امیدوارم دور باشد؛ با این همه در تأیید حرف مفتون یک ماجرایی را هم تعریف کنم در دهه پنجاه؛ نادرپور را توی خیابان دیدم، گفت:«شنیدی؟ سعید سلطانپور را گرفتهاند. باید کاری بکنیم.» در حالی که نادرپور نه از لحاظ فکری با سلطانپور در یک جهت بود و نه حتی مَشرب سیاسی داشت در آن دوره.
شما در دهه چهل، شعر را با همان نشریات آن روزگار شروع کردید...
با فردوسی، سخن، تهرانمصور و...
نشریات ادبی دیگری هم ظاهراً بوده...
بامشاد را داشتیم که اسماعیل پوروالی منتشرش میکرد. خوشه بود که آقای عسگری منتشر میکرد بعد از یک دورهای شاملو رفت آنجا کار کرد...
مشیری صفحات ادبی کجا را داشت؟
مشیری اگر اشتباه نکنم توی روشنفکر بود یا سپید و سیاه؛ البته نه! توی سپید و سیاه نصرت رحمانی بود...
که چند سال هم کارهای آتشی را توی صفحات پاسخ به خوانندگان نگه داشت و منتشر نکرد!
باز خدا رحمت کند رضا سید حسینی را که هزینه چاپ «آهنگ دیگر» آتشی را داد و منتشرش کرد. آتشی را سید حسینی با کتاب «آهنگ دیگر» به ما معرفی کرد.
یعنی هیچ ناشری حاضر نبود برای انتشار کتاب آتشی سرمایهگذاری کند؟
نمیشناختندش! ما همان دوره هم دوره بحران شعر را گذراندیم یعنی کسانی را که نمیشناختند کارهاشان را منتشر نمیکردند کما اینکه سهراب سپهری را نمیشناختند نقاش میدانستندش! خوانش شعرش هم مشکل بود منظورم تا قبل از انتشار «صدای پای آب» است، وگرنه بعدش که این قدر تجدید چاپ شد شعرهای سپهری که از فرط ساییدگی حروف چاپی، دیگر برخی کلمهها را باید به زور میخواندی! آنهایی را که میشناختند کارهاشان را چاپ میکردند شناختهشدهها چه کسانی بودند؛ محمد زهری بود؛اسماعیل شاهرودی، منوچهر شیبانی،نادرپور، فرخ تمیمی، سیروس مشفقی، م.آزاد، اسماعیل خویی،نعمت میرزازاده، شفیعی کدکنی، منوچهر نیستانی، اصغر واقدی، کیومرث منشیزاده، احمد کسیلا، عظیم خلیلی، بیژن جلالی، منصور اوجی، سعید سلطانپور، سیاوش مطهری،بیژن کلکی، رضا براهنی و...البته بدون تقدم و تأخر زمانی گفتم منظورم آنهایی بود که در دو دهه چهل و پنجاه نامشان شناخته شدهتر بود برای ناشرها؛ غیر از آنهایی که قبلاً اسمشان را بردیم...
هوشنگ بادیهنشین چطور؟
بادیهنشین هم بود اما پیشرو نبود بیشتر پیرو بود... از مجله فردوسی بعدها سپانلو، اسماعیل نوری علاء، خواهران مساعد، عظیم خلیلی، نظام رکنی مطرح شدند.فریدون کار هم بود فریدون فریاد یا همان فریدون رحیمی هم بود که بچه خرمشهر بود. شهرام شاهرختاش هم بود.اینکه میگویم مجله فردوسی خدمت کرد فقط در حوزه شعر نبود در حوزه نقد ادبی هم خدمت کرد. دکتر براهنی خیلی خوب کار کرد در فردوسی. در خصوص نقد فیلم، پرویز دوایی بود که با نام مستعار پیام مینوشت.یادی هم بکنم از «روزن» و نشستهای شعرش که دکتر رویایی و دیگران پایهگذارش بودند و خیلی شلوغ میشد، خیلی.
تهرانمصور مسئول شعرش چه کسی بود؟
حسن شهرزاد؛ البته ستار لقایی هم با شهرزاد کار میکرد که 6 یا 8 صفحه ادبی بیرون میدادند.
نماینده شعر معاصر در تلویزیون و رادیو چه کسی بود؟
یک دوره نادرپور بود بعدش...
اخوان یک برنامه در رادیو گرفت...
یک برنامه هم در تلویزیون داشت:دریچهای به باغ بسیاردرخت. اخوان یک دوره آمد آبادان و توی تلویزیون آبادان هم برنامه شعر داشت.
اواخر دهه پنجاه، یک نشریه از جنسی دیگر که میتوان آن را عامپسند نامید، وارد جریان شعر کشور شد؛ مجله جوانان با حضور علیرضا طبایی به عنوان مسئول صفحه شعرش. این صفحهها بر شعر آن دوره، چه تأثیری داشتند؟
طبایی رفیق من است و میتوانید از خودش هم سؤال کنید که همان موقع چه از طرف خودش، چه سردبیر مجله که ر.اعتمادی بود، چند باراز من شعر خواستند و حتی پیشنهاد مصاحبه کردند قبول نکردم چون با این جریان و آمیختگی شعر امروز، با این نوع ژورنالیسم مخالف بودم و هستم.
اما از دل آن صفحهها و شبهای شعر دوشنبهاش، جریان غزل نو خودش را نشان داد با شعر...
چه کسی؟ بهمنی؟ بهمنی که از فردوسی خودش را نشان داد جلال سرفراز هم که همین طور...
منزوی، پدرام...
منزوی قبلش هم شاعر بود پدرام هم همین طور. پدرام همکار بانکی من بود. من به جوانان شعر ندادم و مصاحبه هم نکردم. راستش را میخواهید؟! کسر شأنم میشد!
اما همان دوره خیلیها کسر شأنشان نبود و از تیراژ بالایش استفاده کردند...
آنها دنبال تیراژ بودند من نبودم! ببینید! میتوانید شلاقم بزنید اما حکم مجله جوانان، مثل حکم ذبیحالله منصوریاست در ترجمه! روشن گفتم؟ تمام!
باشد، تسلیم! برسیم به شعر شما. کارنامه شعری شما مشخص است لااقل به روایت همین دو کتابی که منتشر شده؛ حالا با آن دو کتابی که ساواک با خودش برد و معلوم نشد که چه شد کاری نداریم! من خودم شخصاً از اوایل دهه شصت شعر را شروع کردم؛ سال 62؛ هنوز میشد چاپ دست اول نه دست دوم کتابهای نسل شما را پیدا کرد و نسخههای فردوسی و باقی نشریات در دسترس بود البته راحت نبود دسترسی و بدبختی باید میکشیدی اما ما وقت میگذاشتیم و مثل نسل حاضر که همه چیز دارند و ناشکرند، سرجایمان نمینشستیم که سایه بیاید طرفمان![منظورم سایه ضربالمثل است نه هوشنگ ابتهاج!] آن موقع نام غلامحسین سالمی به عنوان شاعر، نام آشنایی بود. شعر سپید و منثور هنوز جریان مسلط شعر نو نبود و شعر نیمایی مسلط بود و شعر سالمی، شعری پیشنهاددهنده بود که زبان راحت و بهروز و نرمی داشت برعکس اغلب همتاهای خود در دهههای چهل و پنجاه و باز هم برعکس شعرهای آن دوره، نه دچار تزاحم استعارههای سیاسی بود و نه وقتی طرف شعر اجتماعی میرفت، به شعارگرایی سیاسی دچار میشد؛ چرا چنین شاعری، اکنون به آن اندازه که ارزش کیفی شعر اوست، در شعر و نقد معاصر جای ندارد و شعرش با نسلهای بعد ارتباط برقرار نکرده است؟
من خیلی کتاب دارم آقای سلحشور؛ اما واقعیت این است که وقتی کتاب من منتشر شد: «مرد حادثهها»، این حرف را با سپانلو هم زدیم گفت:«نمیدانم چرا درباره کتاب تو سکوت شد!» الان که من این را میگویم ممکن است بگویند سپانلو که حالا نیست درست یا غلط این روایت را شهادت بدهد! اصلاً ولش کنید! اصل قصه این است که من زده شدم از این فضای شعر و چسبیدم به ترجمههایم که فضای بازتری دارد و بعدش هم برای خودم شعر گفتم و اگر اصرار برخی از دوستان نبود همین کتاب «با بار عشق و آینه و نور در آستانه شب و دلتنگی» را هم منتشر نمیکردم.
شعر، کم ندارم؛ در عین حال، کارخانه ساخت شعر هم ندارم! من الان یک کارم 100 تا شعر کوتاه است که قرار است به چهار زبان منتشر شود: فرانسه، انگلیسی، اسپانیولی و آلمانی. دارند روی ترجمههای این کتاب کار میکنند. ترجمه فرانسهاش را مدیا کاشیگر کرده.مدیا قابل اعتماد است چون زبان فرانسهاش بسیار فاخر است و خودش هم شاعر است. اسپانیولیاش را خانمی که تحصیلکرده اسپانیاست دارد ترجمه میکند. آلمانیاش را یک آقایی که تحصیلکرده اتریش است-البته مهدی اخوان لنگرودی نیست!- دارد تمام میکند. روی ترجمه انگلیسیاش به همان دلایلی که اول گفتوگو گفتم، خودم وقت نگذاشتم و به نظرم بهترین گزینه، منوچهر انور بوده و هست!
بگذارید با این سؤال، مصاحبه را تمام کنیم که چرا یکدفعه پشت شعر نیمایی خالی شد و دیگر در دهههای اخیر، نه شاعران جوان طرفش میروند نه همنسلان شما چندان پیآن را میگیرند ؟
چون نسل جدید اصلاً نمیخواند! از جوان میپرسی نادرپور خواندی اصلاً اسمش را نشنیده! نصرت خواندی؟ نمیداند کیست! شاهرودی و زهری و بقیه که اصلاً جای پرسیدن ندارد! نسل قدیم هم اگر بخواهد برود طرف شعر نیمایی باید یک پسزمینه فکری در نسل جدید باشد که این تداوم را پیگیری کند یا نه؟! یزدانجان دردم را تازه نکن! بگذار به درد خودمان بمیریم!
*از: یزدان سلحشور
منبع: روزنامه ایران تاریخ 6 دی 1394