سالی نوروز
بیچلچله بیبنفشه میآید
بیجنبش سرد برگ نارنج بر آب
بیگردش مرغانهی رنگین بر آینه
سالی نوروز
بیگندم سبز و سفره میآید
بیپیغام خموش ماهی از تنگ بلور
بیرقص عفیف شعله در مردنگی
سالی نوروز
همراه به درکوبی مردانی
سنگینی بارِ سالهاشان بر دوش:
تا لالهی سوخته به یاد آرد باز
نام ممنوعش را
و تاقچهٔ گناه
دیگر بار
با احساس کتابهای ممنوع
تقدیس شود.
در معبرِ قتل عام
شمعهای خاطره افروخته خواهد شد
دروازههای بسته
بهناگاه فراز خواهد شد
دستانِ اشتیاق
از دریچهها دراز خواهد شد
لبانِ فراموشی
به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غریو
تا شهر خسته
پیشباز خواهد شد
سالی
آری
بیگاهان
نوروز
چنین
آغاز خواهد شد.