در تاریخ شعر پارسی، از آغاز تا امروز، هیچ شاعری به اندارهی نیما یوشیج نسبت به صداهای گوناگون حساس نبوده و در شعرش از آنها استفاده نکرده است. در شعر کلاسیک پارسی داشتهایم شاعرانی چون خیام و مولوی که در بعضی از شعرهایشان از صداها استفاده کردهاند، ولی چنین استفادهای خیلی محدود بوده است، حال آنکه در شعرهای نیما یوشیج صداها نقش ویژهای دارند. در شعرهای او صداهای گوناگونی طنیناندازند و آنها و پژواکشان را از اینجا و آنجا و از دور و نزدیک میشنویم: دینگ دانگ... پیت پیت... قوقولیقو... چوک و چوک... زیک و زیک... تیتیک تیتیک... ریرا ریرا..
دینگ دانگ، طنیناندازترین و گیراترین صدای شعر نیما یوشیج است، صدای بلند و رسا و قدرتمند ناقوس، پر از نیروی جاذبه و جذبه، پر از حرف و سخن. این نخستین صدای طنینانداز در شعر نیما هم هست. صداییست که در طنین پژواکش نیما با ناقوس سخن میگوید، درد دل میکند، از او سوال میپرسد، دغدغهها و تردیدهایش را با او در میان میگذارد و از طنینش نیرو و امید میگیرد:
بانگ بلند دلکش ناقوس
در خلوت سحر
بشکافتهست خرمن خاکستر هوا
وز راه هر شکافته با زخمههای خود
دیوارهای سرد سحر را
هر لحظه میدرد.
مانند مرغ ابر
کاندر فضای خامش مردابهای دور
آزاد میپرد.
او میپرد به هر دم با نکتهای که در
طنین او بهجاست
پیچیده با طنینش در نکتهی دگر
کز آن طنین بهپاست.
و پس از این پیشدرآمد زیبا و موجز که در آن کیفیت بانگ ناقوس توصیف شده، نیما به طرح پرسشهایش از ناقوس میپردازد:
دینگ دانگ... چه صداست؟
ناقوس!
کی مرده؟ کی بهجاست؟
...
دینگدانگ... چه خبر؟
کی میکند گذر؟
از شمع کاو بسوخت به دهلیز
آیا کدام مرد حرامی
گشتهست بهرهور؟
حرف از کدام سوگ و کدامین عروسی است؟
ناقوس!
کی شاد مانده؟ که مأیوس؟
و سپس گفتوگو با ناقوس و نوایش، دربارهی زندگی و راههایش، دربارهی نادانانی که معنی زندگی را درک نکردهاند و از بیم جانشان تیغ دشمن را تیز میکنند و آب به آسیابش میریزند:
دینگ دانگ... دم به دم
راهی به زندگیست
از مطلع وجود
تا مطرح عدم.
...
دینگ دانگ... بیگمان
نادانتر آن کسان
کافسونشان نهاده به همپای کاروان
وز بیم، تیغ دشمن را تیز میکنند
وینگونه زان پلیدان پرهیز میکنند.
...
و سپس تفسیر امیدبخشی نوای ناقوس و صدای دلانگیز دینگ دانگ مژدهبخشش که بیدارباش برای به خواب رفتگان است و هشیارکنندهی مردگان مرگ:
دینگ دانگ... دینگ دانگ
بر جانب فلک بشد این نوشکفته بانگ
وز معبر نهان همه آورد این خبر.
...
دینگ دانگ... در مسیر بیابان
در گورهای چشم
با آن نگاهها همه مرده
در حبسگاهها که ز شب جستهاند رنگ
با خفتگان لخت و فسرده
در خانههای زیرزمینی (که داستان
با مرگ میکند نفس خوابرفتگان)
در گیرودار معرکهی عاجز و قوی
در رهگذار شهوت زشت پلیدها
در رخنههای خلوت و متروک (کاندر آن
آیین دستبرد میآموزد
فقر شکسته روی)
در خوابهای شیطنتی که جهانخواران
با آن گرفته خوی
در هر کجا که بیحاصل
برجاست حاصلی
در هرکجا که سوخته ماندهست
بیجا شده دلی
وفتاده یا به شانهی زخمش فتادهای
او جای میبرد
او چاره میفروشد
او شور میخرد
وز بانگ دمبهدم او
بیدار میشوند
با خواب رفتگان
هشیار میشوند
آن مردگان مرگ.
...
دینگ دانگ... شد به در
این بانگ دلنواز
از خانهی سحر
خاموش تا کند
قندیلها به خلوت غمخانههای مرگ
شد این ندا بلند
تا ریشهی گزند
لرزد ز هول آن.
...
دینگ دانگ... یکسره
از میمنه
تا میسره
آن بافته گسیخت
واهریمن پلید
افسون بر آب ریخت
برچیده گشت
آمد نگون
وز هم گسست
شالودهی فسانهی دیرین
...
دینگ دانگ... در شتاب
در هر درنگ که باید
بسیار مژدههاست
با این لطیفدم
بیهوده آن سحرخوان ناقوس
در التهاب سوز نهان نیست
با داستان او
جز خیر از برای کسان نیست.
...
دینگ دانگ... سرد و گرم
برداشتهست ره به سوی ما
آورده است صفا نرم.
...
دینگ دانگ... در مراقبهی زندگی که هست
این است ره به روز رهایی
با او کلید صبح نمایان
وز او شب سیاه به پایان
وین است یک محاسبهی در خور حیات
با دستکار روز عمل گشته همعنان
از دستگاه دید جوانی گرفته جان.
بی هیچ ریب آنچه که ناقوس
تفسیر میکند همه حرف شنیدنیست:
"دوران عمر زودگذر ارزشیش نیست
در خیر از برای کسان
گر بارور نباشد
سود هزار تن را
اندر زیان کار تنی چند
خواهان اگر نباشد."
دینگ دانگ... این چنین
ناقوس با نواش درانداخته طنین.
از گوشه جای جیب سحر، صبح تازه را
میآورد خبر.
واو مژدهی جهان دگر را
تصویر میکند.
با هر نوای خود
جوید به ره (چو جوید با تو)
وین نکتهی نهفته گوید با تو:
"در کارگاه خود به سر شوق آن نگار
زنجیرهای بافته زآهن
تعمیر میکند."
پیت پیت صدای چراغ است، در شعر "چراغ"، صدای شعلهی لرزانش که دچار تشویش و التهاب است، و گویای داستان یأس و امید:
پیت پیت چراغ را
در آخرین دم سوزش
هر دم سماجتیست
با او به گردش شب دیرین
پنهان شکایتیست
او داستان یأس و امیدیست
چون لنگری ز ساعت با او به تن تکان
تشییع میکند دم سوزان رفته را
وز سردیای که بیم میافزاید
آن چیزهاش کاندر دل هست
هر لحظه بر زبانش میآید.
و سپس رازگویی با چراغ و گفتن اسرار مگو، روایت کردن ماجرای آمدن یاری که در شبی سرد از دوردست آمد، از راهی تاریک با مشعلی پر از آتش در دست، و پس از دیداری کوتاه نیما را تنها بر جا گذاشت و رفت:
پیت پیت... درآی با من نزدیک
تا قصه گویمت ز شبی سرد
کامد چگونه با کف اش آتش
از ناحیهی همین ره تاریک
اول درآمد از در
گرچه نگاه او نه هراسان
خاموشوار دستش بگشاد
باشد که مشکلی کند آسان
آخر نهاد با من باقی
این قصهام که خون جگر شد
با ابری از شمال درآمد
وز بادی از جنوب به در شد.
رفتنی که نفسگیر بود و جگرسوز، و درد جانسوزش را جز با محرم رازی چون چراغ نمیتوان گفت:
پیت پیت... نفس نگیردم از چه؟
از چه نخیزدم ز جگر دود؟
آنم که دل نهاد در آتش
میدیدمش که میرود از من
چون جان من که از تن نابود.
...
پیت پیت... ندیده صبح چراغم
کو روی آمدهست تن او
آنگاه شب تنیده بر او رنگ
شب گشته بر تنش کفن او...
میسوزد آن چراغ ولیکن
دارد به دل به حوصلهی تنگ
طرح عنایتی.
با او هنوز هست به لب با شب دراز
هر دم حکایتی...
قوقولیقو صدای بشارتبخش خروس است که مژدهی طلوع سپیده میدهد و برآمدن صبحدم، صدایی که در تن مردگان خون میدواند و خفتگان را بیدار و هشیار میکند:
قوقولیقو... خروس میخواند
از درون نهفت خلوت ده
از نشیب رهی که چون رگ خشک
در تن مردگان دواند خون
میتند بر جدار سرد سحر
میتراود به هر سوی هامون
با نوایش از او ره آمد پر
مژده میآورد به گوش آزاد
مینماید رهش به آبادان
کاروان را در این خراب آباد.
نرم میآید
گرم میخواند
بال میکوبد
پر میافشاند.
گوش بر زنگ کاروان صداش
دل بر آوای نغز او بستهست
قوقولیقو، بر این ره تاریک
کیست کو مانده؟ کیست کو خستهست؟
...
قوقولیقو، ز خطهی پیدا
میگریزد سوی نهان شب کور
چون پلیدی دروج کز در صبح
به نواهای روز گردد دور.
...
قوقولیقو، گشاده شد دل و هوش
صبح آمد. خروس میخواند
همچو زندانی شب چون گور
مرغ از تنگی قفس جستهست
در بیابان و راه دور و دراز
کیست کو مانده؟ کیست کو خستهست؟
"زیک زیک" صدای زیکزاست، گنجشک محلی که در پرچینها آشیان میکند. در سایت نیما یوشیج که مدیرش شراگیم یوشیج است، زیک زا "پرندهی کوچکی از خانوادهی بلبل که زیر دو بالش سرخ رنگ است و آواز غمگینی دارد" معرفی شده، ولی با توجه به اینکه بلبل هم از تیرهی گنجشکان است و همچنین با توجه به صدای "زیک زیک" زیکزا که شبیه جیک جیک گنجشکان است نه شبیه چهچه بلبلان، درستتر این است که او را از خانوادهی گنجشک بدانیم نه از خانوادهی بلبل. آوای زیک زا هم غمگین نیست بلکه پرنشاط است:
در شب تیره چو گوری که کند شیطانی
وندر آن دام دل افسایش را
دهد آهسته صفا
زیک و زیک زیکزایی
لحظهای نیست که بگذاردم آسوده به جا.
"چوک چوک" صدای شبپره است، شبپرهای گمکرده راه و پریشانحال که در شب تاریک بالهایش را بر پشت شیشهی پنجرهی روشن اتاق نیما میکوبد:
چوک و چوک... گم کرده راهش در شب تاریک
شبپرهی ساحل نزدیک
دمبهدم میکوبدم بر پشت شیشه.
"تیتیک تیتیک" هم صدای سیولیشه، سوسک سیاه، است که او هم در شب تیره به پشت پنجرهی اتاق نیما در ساحل تاریک آمده است و به خیال رسیدن به عافیتگاهی روشن و امن بر شیشهی پنجرهاش نک میزند:
تیتیک تیتیک
در این کران ساحل و به نیمهشب
نک میزند
سیولیشه
روی شیشه.
و سرانجام ریرا، صدای گنگ و نامفهوم آدمی، صدای کسی که هوای خواندن دارد ولی نمیتواند بخواند، صدای بیمعنای دردمندی که صدایش را از دست داده و از خواندن عاجز و ناتوان است، صدای آدمی درمانده و الکن:
ری را... صدا میآید امشب
از پشت کاچ که بندآب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم میکشاند
گویا کسیست که میخواند.
اما صدای آدمی این نیست
با نظم هوشربایی من
آوازهای آدمیان را شنیدهام
در گردش شبانی سنگین
زاندوههای من
سنگینتر
وآوازهای آدمیان را یک سر
من دارم از بر.
...
ری را... ری را...
دارد هوا که بخواند
در این شب سیا.
او نیست با خودش
او رفته با صدایش اما
خواندن نمیتواند.