من با تمام قدرت احساس سرکشم
اعلام میکنم
بی عشق زیستن به سیاهی مردن است
زیرا که آب زندگی است او و جان آن
روح و روان آن
و روشناییاش که دلافروز است.
بی عشق زیستن
از فرط تشنگی
مانند شاخهی گل سرخی عطشزده
پژمردن است
از فرط بینوایی و بدبختی
افسردن است.
حافظ چه خوش سروده و پرمغز
جان کلام هست در این بیت نغز او:
عاشق شو ار نه روزی
کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود
از کارگاه هستی
یعنی
بی عشق زیستن
آفاق بیکرانهی بودن را
نادیدن است
و نقش خود را
در داستان زیستن
ناخواندن است و نفهمیدن
و نقد عمر را
بر باد دادن از سر نادانیست
این را به من
در کوچههای تنگ و پر از پیچ جستوجو
مردی غریبه گفت
مردی که در صداش زلالی مهر بود
و در نگاه صاف سپهریش
آفاق دوردست نمایان بود.
یکبار هم زنی
با گیسوان نرمتر از بوسهی نسیم
در امتداد راه رسیدن به همدلی
با من سخن از عشق پر از رمز و راز گفت
و قدرت و غرابت افسونگری عشق.
میگفت: "مادرم
از بس که عاشق پدرم بود
وقتی که مُرد از سرطان ریه شبی
آن مرد نازنین
خود را شبانه با بنزین
آتش زد و در آتش سوخت
از فرط عشق سرکش و سوزان
از سوزش جراحت حرمان."
غفلت برای چیست؟
برخیز و دل به عشق بده بی دمی قصور
شک را ز دل بران
زیرا که عمر آدم بس کوتاه
و دم غنیمت است
یا آنچنان که حافظ خوشخوان سروده است:
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
برخیز و زندگانی بیمرگ و میر را
با عشق برگزین
بی عشق لحظهای هم منشین
این را مبر ز یاد که بی عشق میشود
بیشک چراغ هستی ما خاموش
هرگز مکن فراموش
این شاهبیت حافظ شیرین کلام را:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدهی عالم دوام ما.
گاهی برایِ عشق
باید شکست
باید گریخت
باید سکوت کرد.
گاهی برای گریه گنجشک
باید نشست
باید عزا گرفت.
امّا برای آه... حقیقت
باید شناخت
باید به شعر، فلسفه آموخت
باید به مرزهای خطر، سر زد و گذشت
باید شهید شد.