در خلوت خیال ؛بدور از ممیزان
که ناظر و مراقب هر فکر باطلند
من فکر می کنم که هر انسانی
بالقوه می تواند باشد
مشتی مهیب و باعث ویرانی
مصداق مدعایم
همسایه منست که وقتی صدای ضبط
چرت مدام و متصلش را بهم زند
با مشت چون کلنگ خودش خرد می کند
هر خشت آن بنای رفیعی را
که آفریده است و بنا می کند هنوز
موسیقی اثیری
یکریز و پله پله
در صحن ذهن من
من فکر می کنم و یقین دارم
این مشت ها و حنجره هایی که جاهلند
مثل ممیزان که به زعم خود
دلواپس و مراقب هر فکر باطلند
از درک هرچه شادی و زیبایی
و حس و حال هرچه جدا می کند ترا
از چارچوب عادت و تکرار
همواره غافلند
وَر میجهد شتابان/ از شاخهای به شاخۀ دیگر
میایستد/ غممی برد نگاهش را
تک میزند گلی/ بر رویِ گونههاش
آنوقت رویِ شاخۀ فکری عجیب میپرد
این ابتدای راه است.
میرقصد
با قایقش/ گلبرگی از نسیم و چه میدانم؟!
در آبراهِ حاثه میراند
دیوانهوار تمنای آبهای جهان را دارد
با کاکلش شکفته، هوارا/ هاشور میزند
و آه میکشد/ آهی بلند که انگار
البرز، رویِ شانههای جوانش نشسته است
اما هنوز آتش/ گلبرگهای صورتیاش را
مثلِ چراغِ گرمِ شقایق، روشن نکرده است
هرگز تبی لبالب/ در ریشههاش نیفتاده
از حادثاتِ طوفان حرف میزند
با این همه، سراغِ کوچهکوچۀ دنیا را
باید از او گرفت، نیلوفرانه میچمد آرام تا فصاحتِ خورشید
روزی شاید/ صدها چراغِ خامُشِ نیلوفر
از پارههای برقِ نگاهش
در باغهای سبزِ اساطیر شعله بگیرند.
تهران- پاییز1374
#اقبال_مظفری
http://t.me/mozaffari_e