سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

ادبیات زرد و جعلیات / اسماعیل امینی



شعرهای جعلی، حرف‌ها و نوشته‌های جعلی به کسانی که کتاب نمی‌خوانند آرامش می‌دهد

ای کسانی که کتاب نمی‌خوانید، خیال‌تان راحت باشد که در کتاب‌ها هم خبری نیست.

ای کسانی که غیر از کتاب درسی و کتاب کنکور و تست، چیز دیگری نخوانده‌اید و حالا کارشناس و مهندس و دکتر شده‌اید، نگران این نباشید که از شعر و داستان و تاریخ و نقد ادبی و طنز، چیزی نمی‌دانید.

جعلیات، به شما می‌گویند که شاعران و نویسندگان و متفکران بزرگ هم، مانند شما عوامانه فکر می‌کنند و شعر و داستانِ عوامانه می‌نویسند.

فردوسیِ جعلی، گزافه‌گویی است عرب ستیز و نژاد پرست که ضمن مفاخره به گذشته‌ای خیالی، هم وطنان زمان خود را سرزنش می‌کند که چرا به جای زیارت مکه و مدینه و کربلا و نجف، به زیارت قبر کوروش نمی‌روند؟

سیمین بهبهانی جعلی، شاعری است عصبانی که به همه چیز می‌تازد و علیه دین و خانواده و فرهنگ ملی شعر می‌گوید و ضد مردان است و حرفهای خاله‌زنکی دورهمی‌های فامیلی و کارمندی را با لحنی حماسی، موزون و مقفا می‌سازد.

صادق هدایت جعلی، با تندخویی و پرده دری، به همه فحش می‌دهد و بیش از همه از اهل نماز و روزه و مسجد نفرت دارد و جملاتی سطحی و ساده‌لوحانه می‌نویسد.

حسین پناهی جعلی، جوانی است اندوهگین و شکست خورده که به یاد عشق‌ها و دوستی‌های افسانه‌ای آه می‌کشد و دود از کلّۀ کلماتش برمی‌خیزد. او به نسل بعدی هشدار می‌هد که فریب حرفهای عاشقانه را نخورند و احساساتی نشوند.

فروغ فرخزادِ جعلی، دختری است فریب خورده که دربارۀ گرگ‌های در کمین نشسته بر سر راه دخترکان فراری معصوم شعرهای سوزناک و مکش مرگ ما می‌گوید. 

قیصر امین پورِ جعلی، جوانکی است احساساتی و درون‌گرا، که از بس شکست عشقی و عاطفی تحمل کرده، تن به جبر تقدیر داده و شعرهای گاهی می‌شود و گاهی نمی‌شود و زود می‌شود و دیر می‌شود، می‌سازد با غلط وزنی و قافیه‌ای و حتی غلط املایی

نبودن / مرتضی دلاوری

همین که می دانم

کسی شبیه تو نیست

چقدر دلهره آور تر از نبودن توست

حمید مصدق / کتابدونی



حمید مصدق در نهم بهمن ماه سال ۱۳۱۸ در شهرضا متولد شد. او چند سال بعد به‌ همراه خانواده‌اش به اصفهان رفت وتحصیلات خود را در آنجا ادامه داد. وضعیت مالی خانواده مصدق خوب بود و پدرش یک کاسب نسبتا سرشناس بود. تنها یک مشکل در خانواده ی مصدق وجود داشت و این بود که، مصدق زمانی که کودک بود به همراه برادر بزرگترش هر دو به بیماری آبله‌ مبتلا می شوند، مصدق خوب می شود اما بیماری بر مغز برادرش اثر گذاشته و تا پایان عمر کرولال می شود. مصدق همیشه از این موضوع رنج می برد و می گفت: « اگر من جای او بودم چه می شد؟ » 


مصدق دردوران دبیرستان(دبیرستان ادب) با منوچهر بدیعی، هوشنگ گلشیری، محمد حقوقی و بهرام صادقی در یک مدرسه بودند و با آنان دوستی و آشنایی داشت.دبیرستان ادب انجمن های مختلفی از جمله انجمن کتاب، انجمن نمایش و انجمن ادبی داشت،این فضا و قرار گرفتن در کنار دوستانی که همه ذوق ادبی داشتند، باعث شکوفایی استعداد ادبی مصدق شد. 

 

مصدق در 1338 برای ادامه تحصیل به تهران رفت وابتدا در رشتهٔ بازرگانی به تحصیل مشغول‌ شد، اما تحصیلاتش را در رشتهٔ حقوق قضایی ادامه داد و حتی در سال 1345 برای ادامه تحصیل به انگلیس رفت. او تحصیلاتش را تا درجه ی دکترا ادامه داد اما به دلیل ارائه نکردن رساله دکترا نتوانست مدرک دکترایش را بگیرد. 


 مصدق  پس از بازگشت به ایران، در سال 1351 در یک اردوی تابستانی در رامسر با دختری نقاش به نام «لاله خشکنابی» آشنا شد که برادرزاده استاد «شهریار» شاعر سرشناس بود. بعد از مدتی آنها با هم ازدواج کردند و حاصل این ازدواج دو دختر به نام های «غزل» و «ترانه» بود.مصدق در کنار فعالیت های ادبیش به تدریس خصوصی حقوق می پرداخت و تا پایان عمرش عضو هیئت علمی دانشگاه علامه طباطبایی بود، او حتی مدتی هم به عنوان سردبیر مجله ی کانون وکلا مشغول به کار بود .حمید مصدق در هفتم آذرماه ۱۳۷۷ بر اثر بیماری قلبی در تهران درگذشت.


اکثر اشعار حمید مصدق عاشقانه هستند که "دکتر محمد صنعتی "روانپزشک و دوست مصدق علت آنرا اینگونه بیان می کند:"حمید دوست داشت که از این لحظات زندگی‌اش لذت ببرد به جای اینکه برای مرگ خودش گریه کند و سوگوار باشد ، و چیزی کمکش می کرد این کار را بکند وجود عشق بود – خیلی از شعرا اینگونه بودند- حتی اگر فرض باشد … حمید عاشق بود . این عشق به زندگی او بود ،...این عشق به شعر بود ، به هر حال اینها کمک می کرد بتواند هراس از مرگ را لاپوشانی کند."


برخی از #آثار 


درفش کاویان، 1341 

آبی، خاکستری، سیاه، 1343

در رهگذر باد، 1347 

از جدایی ها، 1358 

سال های صبوری، 1369 

تا رهایی، 1369

شیر سرخ، 1376




@ketabdooni ✨

درک و نگاه نو در شعر نو / علی داوودی


 شعر بخشی از زبان است و انسان خلق‌الله. خدا در حین آفرینش، زبان را به انسان بخشید. در تعریف قدما، شعر، کلامی است موزون، مقفا و مخیل، که منطبق بر این تعریف خیلی از شاعران در تاریخ درخشیدند.» او در ادامه گفت: «برخی بر این تعریف ان قلت آوردند؛ لذا تغییر در این تعریف، به واسطۀ تفاوتی است که شکل گرفته. تعریف قدیم، سعدی را به ما داده و تعریف جدید نیما و شاملو را. این تفاوت، ماحصل اتفاقات قرن‌های اخیر و رنسانس است،  رنسانس جایگاه انسان را تغییر داد و نسبت انسان را با جهان مشخص کرد. انسان دانست که زمین مرکز زمین نیست و بین بی‌شمار کره قرار دارد و این مساله بر زندگی او تاثیر گذاشت. به همین نسبت انسان درگیر زندگی جدیدی شد که به آن زندگی مدرن می‌گویند و اقسام تکنولوژی و فناوری بر ابعاد مختلف زندگی و حتی شعر او اثر گذاشتند.

 این اتفاقات را مایه تحول در شعر سنتی و قدمایی است که به واسطۀ ارتباطات و تاثیرات از دنیا، دورۀ تحول شخصی نیز در سرزمین ما با عنوان دورۀ مشروطه به وجود آورد.

وقتی از مشروطه حرف می‌زنیم، در کنار بحث قانون‌گذاری و مسائل سیاسی، همیشه ادبیات فصل برجسته‌ای در ذهن ماست. در همین شرایط نیما ظهور می‌کند و می‌شود نیمای نظریه پرداز.

 نظرات نیما دربردارندۀ مسائل و مفاهیمی است که شاید در جوامع دیگر کشف و بیان آن برعهدۀ فلاسفه باشد. برای همین عده‌ای معتقدند در سرزمین ما شاعر به وجود می‌آید، نه فیلسوف. نیما انسان‌شناس و جامعه‌شناس است و شاملو براساس این گفتۀ او که شعر باید به لحن گفتار نزدیک باشد، عنوان کرد که چطور می‌شود خوشحالی و غم را با آهنگ مشخصی گفت؟ پس، از تعریف کهن شعر، موزون بودن را حذف کرد.

 آن‌چه نیما به ما تعلیم می‌دهد، درک نو و نگاه نو است. مقفا بودن بخشی است که نیما آن را هدف گرفت و شاملو موزون بودن را مورد هدف قرار داد.

 شعر را  باید حادثه‌ای زبانی دانست که همۀ عناصر و موارد دیگر به واسطۀ زبان در آن ظهور و بروز پیدا می‌کند. کشفی که به واسطۀ نگاه شکل گرفته باعث انتقال مفهوم مورد نظر ما می‌شود و شعر سپید، اگر هیچ کدام از امتیازات شعر سنتی و هنرمندی شاعران بزرگ را نداشته باشد، حداقل ما را راهنمایی می‌کند که به نگاه و درک جدیدی از زندگی پیرامون خود برسیم.

هیچ اثری پیدا نمی‌شود که بشود آن را با دیگری مقایسه کرد؛ چون هر شاعر بر بخشی از امکانات شعری متمرکز است. ساختار شعر و عناصری که در هریک به کار رفته، در جای درستی استفاده شده.


نیما، چراغ و یار چراغ‌افروز/ مهدی عاطف‌راد

 

سال ١٣٢٩ برای نیما، سال چراغ بود، چراغی که بیشتر وقتها روشن بود و روشنگر، گاه فروزان بود و دل‌افروز، گاه سوسویی امیدانگیز می‌زد، گاه نومیدانه در حال پت پت کردن و کشیدن نفسهای آخر زندگی و روشنگری بود، گاهی هم از نفس افتاده بود و سرد و خاموش.

در بیشتر سروده‌های نیما در این سال چراغ حضور کانونی و چشم‌گیر دارد. اگرچه در سالهای پیش و پس از آن هم نیما همیشه به چراغ و روشنایی‌اش دلبستگی ویژه داشته و هرجا که فرصت یافته و مناسب دیده، و هرکجا تخیلش به او حکم کرده، از نماد چراغ در سروده‌هایش استفاده کرده و درباره‌ی روشنی و خاموشی آن سخن سروده و تعداد شعرهایی که در آن نماد چراغ حضوری پرتوبخش دارد، زیاد است، ولی در این سال خاص حضور چراغ در سروده‌هایش چشمگیرتر و محسوستر از سالهای دیگر است و انگار که او در این سال دلبستگی عمیقتر و توجه بیشتری به چراع نشان داده است.

من در متنی بلند به طور کامل و همه‌جانبه به حضور نماد "چراغ" در مجموعه‌ی سروده‌های نیما پرداخته‌ام. اینک می‌خواهم در این متن کوتاهتر به حضور نماد "چراغ" در سروده‌های سال ١٣٢٩ او- با تمرکز بیشتر بر شعر "چراغ"- بپردازم.

پیش از پرداختن به موضوع بحث، به این نکته می‌پردازم که در سروده‌های نیما، همه جا منظور از چراغ، چراغ فتیله‌دار بوده که روشنایی‌اش را از سوختن نفت یا روغن یا پیه می‌گرفته، مانند فانوس یا هرنوع چراغ نفت‌سوز یا روغن‌سوز یا پیه‌سوز دیگر- مانند گردسوز- که دارای محافظی شیشه‌ای به نام لامپا یا لوله بوده و فتیله‌ای داشته که در ماده‌ی سوختنی قرار می‌گرفته و سوخت را از آن به سر فتیله منتقل می‌کرده و باعث ایجاد شعله‌ی روشنایی‌بخش می‌شده است. کاربرد این نوع چراغها در زمان زندگی نیما، همه جا، در روستاها و شهرها، رایج بوده است.

نخستین سروده‌ی نیما در سال ١٣٢٩ که در آن نماد چراغ حضور دارد، شعر "در ره نهفت و فراز ده"- سروده‌ی ٢٠ خرداد ١٣٢٩- است: شب است و "میدان برای ظلمت شب باز"، درب خانه شکسته و پنجره باز مانده و درون اتاق چراغی روشن نیست، نشانه‌ی آن‌که خانه متروکه است و ساکنانش آن را ترک و به حال خود رها کرده و رفته‌اند یا مجبور به رفتن شده‌اند، و این نگران‌کننده و پرسش‌برانگیز است و نشان‌دهنده‌ی رخدادی شوم:

 

از چیست در شکسته و بگسسته پنجره؟

دیگر چرا که اتاقی

روشن نمی‌شود به چراغی؟

یک لحظه از رفیق رفیقی

جویا نمانده، نمی‌پرسد

از سرگذشته‌ای و سراغی؟

 

سروده‌ی بعدی، شعر بلند "یک نامه به یک زندانی" است- سروده‌ی مرداد ١٣٢٩. در این سروده، در دو تصویر، "چراغ" حضوری نمادین و روشنگر دارد:

 تصویر یکم، تصویری درونی و پرسشی- تصویری تأمل‌انگیز- در پرسش نیما از رفیق زندانی‌اش- از آن هم‌ره دل‌آویز و هم‌فکر عزیز: با چراغی که در خانه‌ی تنگش، در دلش می‌سوزد و با هر شعله‌کشیدن سرکشانه‌اش از او درخواست دارد که روشنگر راه همه‌ی همسفرانش باشد، چشم به راه سیمای کدام هم‌درد است؟

 

با چراغی که در این خانه‌ی تنگ

با دلم می‌سوزد

و به هر سرکشی‌اش دارد درخواست

کز برای همه آن همسفران افروزد

چشم در راهم سیمای چه همدردی را من؟

 

تصویر دوم، تصویری بیرونی و گزارشی- تصویری خیال‌انگیز: در دل شبی تاریک که نیما در حال نوشتن نامه به رفیق زندانی‌اش است، در جاده چراغ خاموش است و در بیرون، همه جا تاریک است و خاموشی فراگیر:

 

در دل این شب کاین نامه مرا در دست است

مانده در جاده خاموش چراع

هرکجا خاموشی‌ست.

 

شعر "در بسته‌ام" سروده‌ی تیرماه ١٣٢٩ است. "چراغ" در این شعر حضوری خاموش دارد. نیما در شبی تاریک بر خود در بسته و چراغش را خاموش کرده، در تاریکی تنها نشسته، چشم انتظار یار مهربانش و رفیق دلبندش-  و به گمان من، چشم‌انتظار برادر نازنین گم‌شده و از او دور مانده‌اش- و نمی‌خواهد جز آن یار گرامی کسی نشانی پناهگاهش را بداند و از او سراغ بگیرد:

 

در بسته‌ام، شب است

با من شب من، تاریک هم‌چو گورر

با آن‌که دور از او نه چنانم

او از من است دور.

 

خاموش می‌گذارم من با شبی چنین

هر لحظه‌ای چراغ

می‌کاهمش ز روغن

می‌سایمش ز تن

تا در رهم نگیرد جز او کسی سراغ.

 

در شعر "در شب سرد زمستانی"- که سروده‌ی زمستان سال ١٣٢٩ است- کوره‌ی داغ چراغ نیما سوزان و فروزان است، آن‌چنان که کوره‌ی خورشید هم به سوزانی و فروزانی آن نیست، و این نیما را به یاد آن شب تاریک و سرد زمستانی سپری شده می‌اندازد که باد در میان کومه‌های خاموش و درختان کاج می‌پیچید، و او چراغش را در رفت و آمد همسایه‌‌ی روشنگر و چراغ‌افروزش افروخت، همان شبی که یار نازنینش یا رفیق گرامی و همفکرش- شاید هم برادر محبوبش- به او بدرود گفت و در جاده‌ی باریک از او جدا شد و رفت و نیما او را برای همیشه گم کرد و از دست داد:

 

در شب سرد زمستانی

کوره‌ی خورشید هم چون کوره‌ی گرم چراغ من نمی‌سوزد

و به مانند چراغ من

نه می‌افروزد چراغی هیچ

نه فروبسته به یخ ماهی که از بالا می‌افروزد.

 

من چراغم را در آمد-رفتن همسایه‌ام افروختم، در یک شب تاریک

و شب سرد زمستان بود

باد می‌پیچید با کاج

در میان کومه‌ها خاموش

گم شد او از من جدا زین جاده‌ی باریک.

 

در شعر "تا صبحدمان"- سروده‌ی اسفند ١٣٢٩- نیما تصویری از خودش ترسیم کرده که نشان می‌دهد او در شبی گرم، چراغ افروخته تا در محله‌ی کوران، دیواری بنا کند و بالا ببرد، تا فردا که شد و آفتاب سوزان برآمد، برای آن کوردلان ناسپاس و کورذهنان قدرناشناس سایبانی باشد و پناهگاهی که آنها را در پناه خود از گزند داغی و سوزش تابش آفتاب تفتیده در امان نگه‌دارد، ولی آن بی‌معرفتهای ناآگاه این را درک نمی‌کنند و نابخردانه از کارش عیب و ایراد می‌گیرند و عتاب‌آلوده او را سوآل‌پیچ می‌کنند:

 

تا صبحدمان در این شب گرم

افروخته‌ام چراغ، زیراک

می‌خواهم برکشم به‌جاتر

دیواری در سرای کوران.

 

بر ساخته‌ام نهاده کوری

انگشت که عیبهاست با آن

دارد به عتاب کور دیگر

پرسش که "چراست این؟ چرا آن؟"

 

وین‌گونه به خشت می‌نهم خشت

در خانه‌ی کوردیدگانی

تا از تف آفتاب فردا

بنشانمشان به سایبانی.

 

افروخته‌ام چراغ از این‌رو

تا صبحدمان، در این شب گرم

می‌خواهم برکشم به‌جاتر

دیواری در سرای کوران.

 

"هنوز از شب..." یا "شبگیر"، سروده‌ی دیگر نیما در سال ١٣٢٩ است که در آن چراغ نقشی کانونی و کلیدی دارد- چراغ سوسوزن در پنجره‌ی نیما که سوسویش به سوسوی کرم شب‌تاب می‌ماند که از نهانگاهش در ساحل، سوسوزنان، پرتوی کم‌جان و کم‌سو می‌تاباند، و سوسوزدن چراغ در پنجره‌ی نیما برایش یادآور چشمهای سوزان یار چراغ‌افروزش است که از او بس دور است و نگاه امیدانگیزش از دوردست در خاطر و خاطره‌ی نیما سوسو می‌زند. همان یار دلبندی که خیال عشق تلخش، چون شبگیر می‌خواند، و هنوز در دل نیما کمی از صبر و حوصله و امید به دیدن دگرباره‌ی او باقی است:

 

هنوز از شب دمی باقی‌ست، می‌خواند در او شبگیر

و شب‌تاب از نهانجایش به ساحل می‌زند سوسو.

 

به مانند چراغ من که سوسو می‌زند در پنجره‌ی من

به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقی‌ست در او

به مانند خیال عشق تلخ من که می‌خواند

 

و مانند چراغ من که سوسو می‌زند در پنجره‌ی من

نگاه چشم سوزانش- امیدانگیز با من

در این تاریک منزل می‌زند سوسو.

 

در این سروده‌ی نیما، "شبگیر" به معنی پرنده‌ای‌ست که پاسی از شب گذشته و نزدیک سحرگاه می‌خواند.  سوسو زدن هم به معنی پرتوافشاندن ستاره‌وار است و خیال‌انگیز.

"مرغ شباویز" سروده‌ای دیگر از سروده‌های سال ١٣٢٩ است که در آن چراغ، به صورت فانوس حضور دارد- فانوسی پت پت کن و در حال دود کردن، در آخرین نفسهای پیش از خاموشی که نیما آن را با صفت "نفس مرده" توصیف کرده است. مرغ شباویز در شب آویخته و در گلاویزی خود با شب در چرخشی مداوم و رنج‌افزاست، و در این چرخیدن پایان‌ناپذیر و سرگیجه‌آور، به چشمش همه چیز چرخان است، زمین و آسمان و شب و جاده‌های خاموش ایستاده و فانوس نفس‌مرده‌ای که در آن روشنایی در پی دود می‌چرخد:

 

به شب آویخته مرغ شبآویز

مدامش کار رنج افزاست چرخیدن

...

به چشمش هرچه می‌چرخد- چو او بر جای

زمین با جایگاهش تنگ

و شب، سنگین و خون‌آلود، برده از نگاهش رنگ

و جاده‌های خاموش ایستاده

که پاهای زنان و کودکان با آن گریزانند

چو فانوس نفس‌مرده

که در او روشنایی از قفای دود می‌چرخد.

 

و سرانجام، شعر "چراغ" که در آن چراغی که به نفس نفس افتاده یا به قول نیما در حال پیت پیت کردن است، تصویر مرکزی شعر است و نماد کانونی آن. پیت پیت کردن، یا آن‌طور که رایجتر است، پت پت کردن چراغ- در حالتی رخ می‌دهد که سوخت آن در حال تمام شدن است و در این حالت از فتیله‌ی چراغ دود برمی‌خیزد و فتیله صدایی تولید می‌کند که شبیه به صدای پت پت است، و به اصطلاح می‌گویند چراغ به نفس نفس افتاده، و نفس چراغ در حال بند آمدن است و چراغ در حال کشیدن آخرین نفسهای پیش از خاموش شدن است. چراغ شعر "چراغ" هم چنین چراغی است: از نفس افتاده و در حال نفس نفس زدن پیش از مرگ، و به واپسین دم سوختن و افروختن رسیده، و در این لحظه‌های آخر عمر و روشنایی‌بخشی کم‌سو و لرزان، آن‌چه در دلش پنهان نگه‌داشته به زبان می‌آورد و از زندگی‌اش که داستان یأس و امید بوده، سخن می‌گوید:

 

پیت پیت... چراغ را

در آخرین دم سوزش

هر دم سماجتی‌ست

با او به گردش شب دیرین

پنهان شکایتی‌ست

او داستان یأس و امیدی‌ست

چون لنگری ز ساعت با او تکان به تن

تشییع می‌کند دم سوزان رفته را

وز سردی‌ای که بیم می‌افزاید

آن چیزهاش کاندر دل هست

هرلحظه بر زبانش می‌آید.

 

و این چراغ پیت پیت کن تصویر شاعرانه و خیال‌انگیز کسی نیست جز خود نیما که نفسهایش در شب تاریک عمر به شماره افتاده و در حال کشیدن واپسین نفسهای زندگی‌بخش، داستان زندگی سراسر ناکامی و پر از حسرت و حرمانش را روایت می‌کند- داستان آمدن یار روشنگر و روشنایی‌افروزش که در شبی سرد، آتش در دست، به سراغش آمد، تا به او امید ببخشد و دشواریهای مسیر زندگی‌اش را آسان و راهش را هموار کند، ولی نخواست یا نتوانست بماند و ناچار به رفتن شده و نیما را در میان حسرت و حرمان و اندوه و یأس، تنها و دل‌تنگ و نفس‌گرفته به جا نهاد:

 

پیت پیت... درآی با من نزدیک

تا قصه گویمت ز شبی سرد

کامد چگونه با کف‌اش آتش

از ناحیه‌ی همین ره تاریک

اول درآمد از در

گرچه نگاه او نه هراسان

خاموش‌وار دستش بگشاد

باشد که مشکلی کند آسان

آخر نهاد با من باقی

این قصه‌ام که خون جگر شد

با ابری از شمال درآمد

وز بادی از جنوب به در شد.

 

و این اندوه نفسگیر رفتن آن یار بوده که باعث شده که نفس نیما بگیرد و چراغ جانش به پت پت بیفتد و از جگرش دود برخیزد، چون سرشار از حسرت  و افسوس می‌دیده که آن گرامی یاری که برایش چون جان عزیز بوده و روشنایی‌بخش زندگی‌اش، دارد ترکش می‌کند و از او دور می‌شود:

 

پیت پیت... نفس نگیردم از چه؟

از چه نخیزدم ز جگر دود؟

آنم که دل نهاد در آتش

می‌دیدمش که می‌رود از من

چون جان من که از تن نابود.

 

و بعد، توصیفی از آمدن و رفتن آن یار عزیز چون جان و این‌که چه‌گونه آمد و با حضور دل‌گرم‌کننده‌اش با نیما نشست و به او امید بخشید و دلخوشش کرد و زبان گرمش آموخت و آتش زندگی در پیکرش اندوخت، ولی سپس، چون مجلس را از هم‌زبان خالی دید، مانند دودی- شبیه به آرزوهای روزهای جوانی- برخاست و رفت و دل نیما را در آتش فراق خود سوزاند. (این توصیفی‌ست شاعرانه و حزن‌انگیز از دیدار آخر نیما با برادرش در آستارا، در شبی تاریک- دیداری پر از حسرت و افسوس برای واپسین بدرود بی آن‌که درودی در پی‌اش باشد):

 

اول نشست با من دل‌گرم

(در چه مکان؟ کدام زمانی؟)

آخر ز جای خاست چو دودی

چون آرزوی روز جوانی

این آتشم به پیکر اندوخت و برفت

او این زبان گرمم آموخت و برفت

مجلس چو دید خالی از هم‌زبان چنان

در آتشی چنینم دل سوخت و برفت.

 

و با این‌که شب بر تن این چراغ صبح‌نادیده کفن شده تا گویا و گواه مرگش باشد، و چراغ محروم از دیدار صبح ذهن و خیال و خاطر نیما در حال پت پت کردن است و به ظاهر آخرین نفس نفس هایش را می‌زند، ولی در حقیقت سوخت زندگانی‌بخش و روشنایی‌افروزش هنوز تمام نشده و چراغ هنوز و هم‌چنان زنده است و روشنایی‌بخش و مدام با شب دراز در حال سخن گفتن و دمادم در حال بیان حکایتهای تازه:

 

پیت پیت... ندیده صبح چراغم

کو روی آمده‌ست تن او

آن‌گاه شب تنیده بر او رنگ

شب گشته بر تنش کفن او

می‌سوزد آن چراغ ولیکن

دارد به دل به حوصله‌ی تن

طرح عنایتی

با او هنوز هست به لب با شب دراز

هر دم حکایتی...

 

این یار عزیز چراغ‌افروز و روشنگری که در این سروده‌‌های سال١٣٢٩ و خیلی از سروده‌های دیگر نیما حضوری غایب دارد و نیما در شعرهای "در شب سرد زمستانی" و "چراغ" از آمدن و رفتنش، در شعر "در بسته‌ام" از چشم‌به‌راهی خود برای آمدنش، در شعر "هنوز از شب" از نگاه چشم سوزان سوسوزنش و خیال عشق تلخ خود به او، و در شعر "نامه به یک زندانی" از اسارتش در زندان شب سخن سروده، کیست و چه هویتی دارد؟

تقی پورنامداریان در کتاب "خانه‌ام ابری‌ست" در این باره چنین نوشته:

"تردیدی نیست که این دو شعر ["در شب سرد زمستانی" و "چراغ"] که هر دو نیز در سال ١٣٢٩ و احتمالن پشت سر هم سروده شده‌اند، زمینه‌ی معنایی و عاطفی مشترکی دارند. بنابراین چراغ، تمثیل وجود یا جان و دل شاعر است که با دیدار "او" روشن و شعله‌ور می‌گردد و شاعر زبان گرم خود را نیز آموخته‌ی "او" می‌داند و قصه‌ی این دیدار را در شب سرد زمستان، هیچ‌گاه فراموش نکرده است. به ندرت می‌توان در مجموعه‌ی شعرهای نیما حتا یک شعر عاشقانه به معنی متداول کلمه پیدا کرد تا با توجه به آن، "او" را بتوان یک معشوق انسانی دانست. به علاوه در این دو شعر نیز نشانه‌ی مشخصی که دلالت به این موضوع داشته باشد، نیست."

(ص ٣٦٣)

من با این نظر پورنامداریان به هیچ وجه موافق نیستم و برخلاف او بر این باورم که این "او"ی محبوب و گرامی نیما، این "او"ی همیشه حاضر همیشه غایب، این همیشه پیدای همیشه پنهان، تنها یک وجود ذهنی و آرمانی نیست، بلکه هویتی انسانی هم دارد و یک معشوق واقعی، دارای پیکر و چهره‌ی انسانی و شخصیت بشری، است. این "او" از دید من یک معشوقه- یعنی یک زن- نیست، بلکه مردی‌ست که نیما عاشقش است و عشقش به او عشق به ایده‌ها و اندیشه‌ها و مرام و شخصیتش است، یعنی "او" معشوقی‌ست که رفیق و هم‌فکر و هم‌راه و هم‌دل نیماست و چون نیما به او عشق می‌ورزد و عاشقش است، پس "او" معشوق نیماست.

اما "او" کیست؟

به باور من شخصیت اصلی الهام‌بخش "او" به ذهن نیما، برادر کوچکترش- لادبن- است و "او" در حقیقت برگرفته از خاطره‌ی این برادر و تصویر ذهنی وجود انسانی و آرمانی شده و پالایش و والایش یافته‌ی شخصیت لادبن در ذهن نیما است، و نیما تصویر این "او"، یعنی برادرش را، با خلاقیت ادبی‌اش، در قالب خیالهای شاعرانه و تصویرهای خیال‌انگیز ثبت کرده و به صورت سروده از خود به یادگار گذاشته است.

لادبن که چهار سال از نیما کوچکتر بود و تنها برادر نیما و سه خواهرش بود، سالهای کودکی‌اش را با نیما در یوش و سالهای نوجوانی‌اش را با او در تهران و در مدرسه‌ی سن‌لویی گذراند، و در تمام این سالها نیما هم‌راه و هم‌فکر و عاشق این برادر بود. او که از فعالان جنبش جنگل در گیلان بود، در پاییز سال ١٣٠٠ خورشیدی، پس از شکست این جنبش، مجبور به ترک ایران شد و سالها در مهاجرت و دور از نیما بود. در تابستان سال ١٣٠٩ لادبن به ایران برگشت و مدتی در تهران بود ولی بعد چون احساس کرد که تحت تعقیب است، به یوش سفر کرد و چند ماهی را در یوش گذراند، بعد باز ناچار شد ایران را ترک کند و بهار سال ١٣١١، در شبی تاریک، در آستارا، از نیما و همسرش- عالیه- جدا شد و از رود ارس گذشت و به آن سوی مرز رفت و پس از آن دیگرن نیما هرگز نه او را دید، نه از او نامه‌ای یا خبری دریافت کرد یا نشانی یافت.

در این "او"، افزون بر لادبن که شکل‌دهنده‌ی اصلی وجودش است، تصویرهای آرمانی شده از چند تا از عزیزان دگر نیما هم دیده می‌شود و این "او" بیانگر بعضی از ویژگیهای والایش و پالایش یافته‌ی وجود این عزیزان هم هست. به باور من این عزیزان اینها هستند: پدر نیما که  نخستین معلم راهنمای نیما بود و نیما عاشقش بود و او برایش الگو و نمونه‌ی کمال بود- نظام وفا، دبیر ادبیات و استاد راهنمای نیما در مسیر شعر و شاعری- عبدالرزاق بی‌نیاز، رفیق مازندرانی نیما که یار وفادار و همراه و هم‌رزم و هم‌فکر حیدرخان عمواغلی و از فعالان حزب عدالت و مبارزان جنبش جنگل بود و نیما به او عشق می‌ورزید- رسام ارژنگی، نقاش هنرمند و نامدار و رفیق آذربایجانی‌اش که نیما او را برادر دومش می‌دانست.