سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

بهار و گنجشک /سعید سلطانی طارمی




گنجشک ماده

آمد کنار پنجره: "جیک جیک جیک

اینجا برای لانه چطور است؟"


گنجشک نر

پرهای گردنش را بم کرد

با اخم گفت: 

"انگار امن نیست

حس میکنم که گربه ی گستاخی

بر چارچوب پنجره چنگول می زده...؟


گنجشک ماده

پرواز کرد و رفت 

توی شکاف تیرچه ای زیر سقف ماه:

"جیک جیییییک، جیییییییییک، جییییییییک

اینجا برای لانه چطور است؟"


گنجشک نر 

خود را تکاند و بال به هم زد

و با غرور گفت:

"خوب است و مطمئن 

یک سال با زن جدا شده ام اینجا..."


گنجشک ماده 

ناگاه پرکشید 

از پارک ها و باغچه ها رد شد

از دره ها گذشت

رفت و نشست روی شاخه ی ازگیلی

پرهای گردنش را 

با ناز زیر کرد:

"جیک جیییک ، زودباش

چوب ظریف 

خاشاک نرم

و پنبه ی لطیف....


گنجشک نر

مانند موش آب کشیده¬:

"جیک جییک چشم

ای یار

منظور من فقط..."


گنجشک ماده

چتر دُم معطر خود را وا کرد:

"جیک جیک بجنب .

خاشاک و مو بیار

چیزی درست زیر گلویم

                           بی تاب است

و جیک می زند:

آمد بهار

           یار!

بهار آمد...."

                        3/12/94

مخالفت / نیما یوشیج

ادبیات و من

مخالفت مردم هم با من در سر سبک ِ قدیم نیست در سر این است که من می خواهم شعری برای حوائج امروز مردم خلق کنم . آنها نمی توانند و شهرت آنها کم می شود.


عاشق / رابین



وقتی جهان بوی لجن می داد

وقتی که عُق می زد تمام شهر

روی بستر فردا

وقتی که خون از دامن دوشیزگان فقر جاری بود

وقتی که سر در سطل می کردند آدمها

وقتی مدارِ بسته ای با هوش مصنوعی

      (پی یک جرم نامعلوم)

زیر و بم های زمان را زیر و رو می کرد

وقتی گره با ریسمان ها

بر سر جان گفتگو می کرد....

من عاشق چشمت شدم

نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این

دیوانگی و عاقلی

سه گانی / پاییزرحیمی



یا شبیه سنگ؛

در خودت  بپیچ و سخت باش.

یا سر از درون خود ، در آور و درخت باش!





.

یادداشتهای بی سرنوشت / پاییز رحیمی






دیگر کدام آفتاب می تواند بیاید که ، صبح باشد؟

کدام پنجره...

کدام اتاق...


شب ، خیلی کش آمده است...شب خیلی سنگین  است ..مثل بدنی فلج،  روی رختخواب .

هیچ کس را توان برداشتن شب نیست.


کاش باز هم صبح زود بیدار می شدم و در خنکای نیمه روشن صبح ، همراه با آفتاب از کوچه می گذشتم تا به ایستگاه برسم ...کاش هنوز دلهره ی دیر شدن داشتم...اضطراب دیر رسیدن به مدرسه ، هیاهوی بچه ها و کلافگی مدیر ، که مرتب از پنجره حیاط را نگاه می کند .... استرس کم آوردن وقت برای تدریس درس جدید و نرسیدن به بارم بندی مشخص.


دیر که می رسیدم ، به شکل عذاب گونه ای ناراحت می شدم اما وقتی مدیر مرا نگاه می کرد و سپس ساعت دفتر را ، بیشتر اذیت می شدم ، آن ساعت سفید با عددهای قرمز که یادگار یک شرکت صنعتی بود، همیشه مرا سخت می آزرد. 


آن روزها غمگین بودم ، امروز هم غمگینم  و این، ربطی به آن ساعت سفید قرمزی که الان سالهاست در انباری ناکجاآباد به خواب عمیق مرگ ، فرو رفته است ، ندارد.


دلم همان دلهره های شیرین را می خواهد ، همان روزهای بی خیال.

همان ظهرها با سفره ی پهن  و بشقاب غذای نیمه سردی که به خاطر دیر رسیدن من ، از دهن افتاده بود.


همان عصرهای خیابان گردی و قرارهای پرخاطره.


همان شب های تا نیمه شب درگیر ورقه های امتحان، با صدای شجریان و چای یخ کرده در لیوان دسته دار فرانسوی.

همان صبح های گیج 

همان صبحانه های کج و کوله ی مادرم . لقمه ای که ده سانت نان خالی بود و دو سانت گردو و پنیر قلمبه .


همان چایی های بی رنگ و لعاب مدرسه در استکان های جورواجور .


همان میزها و صندلی های درب و داغون


همان بر جاده ایستادن های پر از نگرانی و تشویش ..


دلم چیزی را می خواهد که نیست .


چیزهابی که هرگز فکر نمی کردم روزی حسرت باشند. 

چیزهایی که آن روزها به نظر هیچ بودند و امروز همه چیز.


کاش می شد یک بار دیگر ، این جاده را برگردم..


دلم برای همسفرانم تنگ شده است..همسفرانی که خیلی هایشان ، دیگر، نیستند. 


قرار نبود پایان این جاده ، این همه تنهایی باشد.

قرار نبود ...


کاش کسی شانه هایم را تکان بدهد و مرا به سمت خودم برگرداند.