سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

چرا کلاسیک‌ها /فرهاد قنبری



شاید بسیاری در ذهن خود این سوال را داشته باشند که فیلسوفان و نویسندگان چند هزار سال پیش و ادبیات کلاسیک چند سده پیش (نمایشنامه، شعر، رمان و داستان کوتاه) برای انسان قرن بیست و یکمی چه دستاوردی می تواند داشته باشد. شاید عده‌ای از خود بپرسند(کما اینکه مدام با این سوالات در جامعه و شبکه‌های مجازی مواجه می‌شویم) که سعدی و مولوی و شکسپیر و مولیر و دانته و بالزاک و داستایوفسکی و...، چه چیزی برای انسان امروزی دارند؟ یا سقراط و افلاطون و ارسطو و اوریپید و سوفوکل و آیسخولوس چه نسبتی با زندگی انسان امروزی دارند و یا کدام دغدغه از دغدغه های انسان امروزی را نمایندگی می کنند و اصلا آیا از چنین توانی برخوردارند؟

آنچه باید به آن توجه داشت این است که شاید کلاسیکها شاید پاسخی دم‌دستی و سرراست برای بحرانهای وجودی و زیست محیطی و سیاسی-اجتماعی انسان جدید قرن بیست و یکم نداشته باشند (چرا که آنها هم فرزندان زمان خویشند) اما همه آنها شیوه ای از بودن در جهان و چگونه نگریستن به جهان و مهم‌تر از آن، چگونگی و شیوه اندیشیدن را می‌آموزند. آنها به ما می آموزند و ما را وادار می‌کنند که به هر چیز بدیهی انگاشته شده ای تن ندهیم. آنها به ما یاد می دهند در مقابل هر چیزی علامت سوال قرار دهیم. آنها به ما یاد می دهند تا از زاویه ای دیگر به مسائل بنگریم. آنها دریچه و چشم انداز جدیدی از نحوه اندیشیدن را به رویمان باز می کنند.
ادبیات و فلسفه به ما یاد می‌دهند که از نگاه ساده‌انگارانه و خطی به مسائل دست برداریم و از قضاوت‌های قطعی و آنی در مورد مسائل تاریخی و سیاسی و اجتماعی و فرهنگی گذر کنیم.
ادبیات و فلسفه به ما یاد می‌دهند که به انسان با دید عمیق‌تری بنگریم و نگاهی بر نیمه تاریک انسان و نیروهای شر پنهان شده در ناخودآگاه او داشته باشیم.
ادبیات و فلسفه به ما یاد می‌دهد که چگونه به یک درخت، به کوه و دریا، به یک قطعه موسیقی، به صحرا و دشت و طبیعت نظر بیافکنیم.
ادبیات و فلسفه به ما یاد می‌دهند که چگونه از ابتذال روزمره رهایی پیدا کرده و اسیر روزها و ساعت‌های تکراری نشویم.

یک انسان اهل فکر و فلسفه، کم کم به انسانی تبدیل می‌شود، که از سخن گفتن و نگاه کردن و شنیدن و مکث کردن و سکوت و همه چیزش نشانه‌ای از تامل و خردمندی را از خود نشان می‌دهد.
فلسفه و ادبیات به ما پرسشگری و تفکر را می‌آموزند. آنها چیزی را به ما می آموزند که می توان آن را بزرگترین بحران عصر رسانه و تکنولوژی قلمداد کرد و آن بحران تفکر و اندیشه است.
@kharmagaas

بلند / محمد علی شاکری یکتا

بر نقره مذاب  صدایت

شعری بلند می تابد

آنسان که آفتاب

بر بام خانه های قدیمی


انگار شاخه جوان

جوانه جانش را

در جنگلی به وسعت گلدان نشانده

یا خط،سیر این همه پرنده زخمی

دلتای رودخانه و دریا را

گم کرده است


۷ / ۱/ ۱۴۰۳

برشی از یک یادداشت / از گروه تلگرامی سیزین همراز


رضا براهنی، آموزگار، نویسنده، شاعر، منتقد، نظریه پرداز، و روشنفکرِ جنجالیِ جسورِ تیزِ برندهِ متناقضِ پرتلاطمِ متعصبِ چشم آبیِ تبریزی، سرانجام به تاریخ پنجم فروردین ماه 1401، جهان را ترک و به دیدار آفتاب شتافت. او که قصه های بسیاری برای تمامی نسل های بعد از خود نوشته بود، اما خالی از تمامی چفت و بست های آن قصه ها، در غربت- درحالی که دیگر آوازی برای زمزمه در ذهن اش نداشت- روزگار خویش را به پایان رساند. او نیز به مانند مادرش- همان مادری که روح داستان های او را شکل داده بود- به نسیان دچار شده و روح آرام اش از مغز رخت بربسته بود. همان اویی که روزگاری به پسرش وصیت کرده بود که «اگر من روزی مثل مادرم شدم و مغزم به این روز افتاد، تو یه تپانچه بخر بذار روی سر من. شلیک کن. خلاصم کن. و تمام»! اما او هنوز تمام نشده بود. گرچه ذهن اش آرام گشته بود اما چشمان اش، همان چشمان آبیِ فیروزه ایِ سرزمینِ مادری اش، هم چنان از آتش حسرت شعله ور بود، تو گویی که تاریخ این سرزمین- هر آن چه که در طول تاریخ از آتش اش در درون خویش انباشته بود- به تمامی... آری آذربایجان به تمامی آتش خویش را در درون دو کاسه چشم او ریخته است! اما در نهایت، این آتش نیز در درون چشمان او به خاموشی گرایید و سرانجام، سرانجامی جز حسرت برای ما- از برای نسرودنِ حسرت هایِ به آتش نشستهِ چشمان اش، افسوس دیگری باقی نگذاشت. او روزگار پایانی عمر خویش را در آسایشگاهی- آن هم امان بریده و تکیده در دهان غربت- به سرانجام رساند.
براهنی، یکی از موثرترین روشنفکران دهه چهل- و حتی بعد از آن- بود، روشنفکر متفکری که بیشترین تاثیر را بر روی تفکرات اجتماعی و جامعه روشنفکری خویش داشت. او متفکری ضد سانسور و ضد استبدادی بود که در هیچ خوانشی آرام نمی گرفت و در چارچوب هیچ حکومت و اقلیمی هم نمی گنجید، و از همین روست که در هر دو حکومت، هم طعم زندان آن دو را چشید و هم زخم غربت را. اما هیچ یک از همه اینها، نتوانست تیغ زبان و جوهر قلم اش را کُند کرده و از تاب بیندازد چرا که او کسی نبود که کلاه اش بیفتد، برود و بازنگردد. او برمی گردد، کلاه اش را از روی زمین برمی دارد، صاف می کند، و به سوی ما می آید...

نو رباعی / جلیل صفر بیگی


می خواهم از این خانه فراتر بروم
لولا به خودم چگونه ازدر بروم؟
قفلم به چهارچوب جانم باید
از پاشنه خود را بِکَنم در بروم
#واران
@js313

کو آنکه خر مراد من نعل کند
تا جیب عبای من پر از لعل کند
یک متر زمین سند به نامم نشده
امضای مرا کاش کسی جعل کند

@js313