مسافر! سخت دلتنگم
و بذر انتظار افشاندهام تا بیکران . . .
تا دور
به یادت شاهراه لحظهها را
مست میپویم
به روی خاکفرش راه
نشان از سایهی اندام دلجوی تو میجویم
سرشکم از نگاه خسته و تبدار میجوشد
و خون در ساغر قلبم
ز شوق لحظهی دیدار میجوشد
ترا من دوست میدارم
بهارم بیتو میمیرد
دلم چونان شقایق، خون شادابی
ز لبهای تو میگیرد
من از شاخ لبانت
ای پری! گلبوسه خواهم چید
زبانم لال
بیتو از جهان، دلگیر خواهم بود
دگر سیمای رنگآمیز هستی را نخواهم دید