با خاطرۀ پدرم برای برادرم جلیل
... باری هنوز هم
در سینه میتپد دل/ اما چه دل چه سینه همان نیسیت
حتی، اندوه هم نه همان است
امسال/ پاییز هم
با آن حضور رنگ به رنگش
با باغهای دلتنگش
مثل پاییزهای رفته نخواهد بود
پاییزهای ارغوانی انشاءهای دبستانی
چیزی در این میانه شکستهست.
حالا/ وقتی به یاد دستهای پیر تو میافتم
انگار، در قاب عکسی از چارده سالگی
خط میزند کسی
نام و نشان لیلی را
در لابلای دفتر مشقم
با ترکههای خیسی که...
آری/ این روزها و شبها
این روزگار هم نه همان است
حتی کتابها
حتی صدای در که دیر زمانی است
دست کسی به کوبۀ سردش نساییده است.
آری/ دل نه همان است
اندوه هم نه همان است
دیوار و در نه همان است
حتی، این برف هم که میبارد
یکریز، وقت و ناوقت
روی شناسنامۀ نسلی که بیدریغ
جام شکست رابه سلامتی فاتحان هنوز
جرعهجرعه مینوشد.
اما غروب کهربایی آدینههای بیمارستان
و ته نشین شدن ِ صدای : "آب...آب"
درگلوی یک زنِ صرعی
یا چوب خطِ گنگی
که با عبور قافلۀ گردآلود روزهای یک زندانی
با خون و خشم و خاطره رج میخورد
باید همان باشد
انگار/ این باطل اباطیل
هر بار
بازگشتی ابدی به طعمِ هستۀ تلخِ بادام غربتیست
که در بن دندان غار نشینان مزمزه میشد.
تهران – خرداد 74
#اقبال_مظفری
https://t.me/joinchat/AAAAAEKCF61dHmskkML-UA