لبخندها فسرد
پیوندها گسست***
در پهندشت خاک که اقلیم
مرگهاست
با پای ناتوان و نفسهای سوخته
هر سو دوان دوان
افسرده کودکان ز پی مادران خویش
دلدادگان دشت
سر داده اند گریه پی دلبران خویش.
***
در جستوجوی دختر خود،
مادری غمین
با صد تلاش پنجه فرو میبرد به خاک
او بود و دختری که جز او آرزو نداشت
اما چه سود؟ دختر او، آرزوی او
خفته است در درون یکی تیره گون مغاک.
***
بس کودکان که رنگ یتیمی
گرفتهاند
بس مادران به خاک غریبی نشستهاند
بس شهرها که گور هزاران امید شد
شام سیاه غم به سر شهر خیمه زد
آه غریب غمزدگان شکسته دل
بالا گرفت و هالهی ابری سپید شد.
***
آن کومهها که پرتو عشق و
امید داشت
غیر از مغاک نیست
آن کلبهها که خانهی دلهای پاک بود
جز تل خاک نیست.
***
این گفته بر لبان همه
بازماندههاست:
ای دست آفتاب!
دیگر مپاش گرد طلا در فضای شهر
ای ماه نقره رنگ!
دیگر مریز نقره به ویرانههای ده
ما را دگر نیاز به خورشید و ماه نیست
دیگر نصیب مردم خاموش این دیار
غیر از شبان تیره و روز سیاه نیست.
***
خشکید چشمهها و به جز
چشمههای اشک
در دشت ما نماند
افسرد نغمهها و به جز وای وای جغد
در روستا نماند.
***
دیگر حدیث غربت و تنها
نشستن است
یاران خوشسخن همگی بیزبان شدند
آنانکه بود بر لبشان داستان عشق
خود «داستان» شدند.
***
این گفته بر لبان همه
بازماندههاست:
هان، ای زمین دشت!
ما را تو در فراق عزیزان نشاندهای
ما را تو در بلای غریبی کشاندهای
ما داغدیدهایم
با داغدیدگی همه دلبستهی توایم
زینجا نمیرویم
این دشت خوابگاه جوانان دهکدهست
این خاک حجلهگاه عروسان شهر ماست
ما با خلوص بر همه جا بوسه میزنیم
اینجا مقدس است
این دشت عشقهاست.
***
هر سبزهای که بردمد از دامن
کویر
گیسوی دختریست که در خاک خفته است
هر لالهای که سرزند از دشت سوخته
داغ دل زنیست که غمناک خفته است
اما تو، ای زمین!
ای زادگاه ما!
ما با تو دوستیم
زین پس شرار قهر به بنیاد ما مزن
ما را چنانکه رفت اسیر بلا مکن
این کلبهها که خانهی امید و آرزوست
ویرانسرا مکن
ور خشم میکنی
ویرانه کن عمارت هر قریه را ولی
ما را ز کودکان و عزیزان جدا مکن.