چونان پریان کهربایی چشم
به شاهنشین تو میآیم باز
آرام میخزم، با سایه های شب تا بسترت
مه آلوده بوسه های سردم را به تو
میسپارم
چون ماه
و خزش مارِ نوازشم بر افت وخیز پیکرت.
فردای پریده رنگ که بیاید
خالی حضور من سرد است تا شامگاه
آ نگاه که همه، جوانی و زندگانی ات را حاکم اند
می خواهم به هراس، پادشاهی ات کنم .