شامگاهان که رؤیت دریا
نقش در نقش مینهفت کبود
داستانی نه تازه کرد به کار
رشتهای بست و رشتهای بگشود
رشتههای دگر بر آب ببرد.
اندر آن جایگه که فندق پیر
سایه در سایه بر زمین گسترد
چون بماند آب جوی از رفتار
شاخهای خشک کرد و برگی زرد
آمدش باد و با شتاب ببرد.
همچنان در گشاد و شمع افروخت
آن نگارین چربدستاستاد.
گوشمالی به چنگ داد و نشست
پس چراغی نهاد بر دم ِ باد.
هرچه از ما به یک عتاب ببرد.
داستانی نه تازه کرد، آری
آن ز یغمای ما به ره شادان
رفت و دیگر نه بر قفاش نگاه
وز خرابی ماش آبادان
دلی از ما ولی خراب ببرد.
شعر "داستان نه تازه" مسمطیست که از چهار بند دوبیتی تشکیل شده و این چهار بند به وسیله چهار سطر واسطهی همقافیه، با یکدیگر پیوند یافتهاند.
مضمون اصلی شعر- همانگونه که از نامش برمیآید- داستان نه تازهی حرمان و ناکامی است، داستان دیرمان و درازعمر یاری که ناگاه میآید و دل از دلدادهاش میرباید، پسآنگاه، نابههنگام میرود و دل یار دلشده را به یغما میبرد. داستانی که قدمت آن به قدمت تاریخ دلدادگی است. تکرار مکرر قصهی نامکرر عشق.
اما آنچه در شعر نیما، به این مضمون قدیمی، طراوت و تازگی بخشیده، نگاه شخصی و خاص اوست، نگاهی که سرشار است از تصویرسازیهای بدیع، زیبا، ناب و جذابی که برخاسته از قریحهی آفرینشگر نقاش- شاعری خلاق و استادی چربدست است.
در شامگاهی، بر کرانهی دریا، آنگاه که طبیعت با قلم سحرآفرین خود هر دم، از سر هوسبازی و تفنن، رنگی نو میآفریند و از کبودای شفق، بر تاروپود دریا، نقش بر نقش مینهد، و رشتهای میبندد و رشتهای میگشاید و میگسلد؛ در آشیان کهنسال شاعر- در سایهسار درخت قدیمی فندق که تمثیلی از سرزمین دیرپا و درازعمر نیماست- در زمستانی سرد و یخزده که آب جوی بر اثر انجماد از رفتن بازایستاده، و شاخهها و برگها خشک و زرد شدهاند؛ نگارین هنرمند شاعر نرمرفتار میآید، دمی مینشیند، چنگ را برمیدارد و گوشمالی میدهد و استادانه مینوازد، شمعی برمیافروزد و شمع افروخته را بر دم باد میگذارد- کنایه از اینکه دل شاعر را در شور و تشویش رفتن خود نگران نگهمیدارد- پس آنگاه با نگاهی عتابآمیز به شاعر مینگرد- چه گناهی کرده شاعر (جز انتظارکشی و چشم به راهی) که مستحق عتاب و سرزنش باشد؟- و سپس چون واپسین شعاع غروب خورشید در شفق غروب میکند، بیآنکه حتا نگاهی به پشت سرش بیندازد، به میان موجها میرود و دل خراب شاعر را با خود میبرد، و داستان نه تازهی هجران و حرمان را تکرا میکند.
چنین است درونمایهی این شعر- نقاشی خیالانگیز بینهایت زیبا و خوشنقشونگار که با جلوهای رنگارنگ از ماجرای عشقی ناکام، با زیبایی و جذابیت تمام یک تابلو نقاشی بس خوشمنظر و دلنشین آفریده و داستانسرای جاودانهی داستانی نه تازه شده است.
اندیشهی اصلی این شعر همان اندیشهایست که بنیاد منظومهی مانلی بر آن استوار است، اندیشهای شالودهبخش به نمای آمدن و رفتن یاری دگرگونساز که میآید و هست و نیست شاعر را تاراج میکند و با خود به یغما میبرد و میرود، و شاعر ناکام و حرمانکشیده را تنها اما دگرگون، سرشار از آه حسرت و افسوس بر جای میگذارد.
منظور داستان کهنه هست
آفرین به تیز هوشی شما
سلام و خسته نباشید
مطالب خوبی دارید.
منظور اصلی شاعر از (داستانی نه تازه) چیه؟