سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

خلوت شاعر با خودش/ مهدی عاطف‌راد


نیما بر این باور بود که یکی از شرطهای اساسی آفرینش شعر حقیقی خلوت‌گزینی و در خود جا گرفتن و با خود خلوت کردن است. به باور او بدون خلوت شاعر با خودش، شعرش پاکیزه نمی‌شود و آن صفای زلالی را که لازمه‌ی شعر حقیقی‌ست به دست نمی‌آورد:

 

"بدون خلوت با خود، شعر شما تطهیر نمی‌یابد و آنچه را که باید باشد، نخواهد بود. به هر اندازه در خودتان خلوت داشته باشید، به همان اندازه این کیفیت بیشتر حاصل آمده است."

(حرفهای همسایه - بخش ٤)

 

نیما معتقد بود که شعر در خلوتی شاعرانه ساخته و پرداخته می‌شود، و جنبه‌های اجتماعی‌اش، یعنی آن نشانه‌ها که از جمع و جمعیت در آن باید باشد، در خلوت شاعر جان می‌گیرد و می‌بالد و پخته و پرداخته می‌شود. نیما بر این باور بود که شعر کالایی اجتماعی‌ست که شاعر آن را از جمعیت می‌گیرد، ولی در خلوت خودش آن را منظم و ارزشمند می‌کند:

 

"از این حرف کودکانه و جوان فریب بگذرید که شعر از جمعیت ساخته می‌شود. کسی که معترف به این است خود منم. اما شاعر این کالا را که از جمعیت می‌گیرد در خلوت خود منظم و قابل ارزش می‌کند. با شاعر است که این کالا، کالایی می‌شود. دلیل آن را می‌توانید به آسانی پیدا کنید که هر کس شاعر زبردستی نیست."

(حرفهای همسایه - بخش ٤)

 

به نظر نیما خلوت شاعر باید دارای صفا و پاکیزگی باشد. به گمان او صفا و پاکیزگی یعنی دیدن آنچه با چشم سر دیده نمی‌شود، حاضر شدن کسانی در برابر شاعر که او می‌خواهد با آنها باشد، شنیدن صداهایی که او خوش دارد بشنود، تبدیل شدن اتاقش به چشم‌انداز دریا، دیدن آن هنگام که سالها از مرگ او می‌گذرد و جوانی که در روزگار زیستن او هنوز نطفه‌اش بسته نشده، سالها بعد در گوشه‌ای نشسته و درباره‌ی او می‌نویسد. نیما خلوتی این‌گونه را دارای صفا و پاکیزگی می‌دانست، خلوتی که دنیایی را در اتاق محقر شاعر جا دهد، و درونش را سرشار از عظمتی جهانی کند:

 

"آیا چیزهایی را که دیده نمی‌شوند، تو می‌بینی؟ آیا کسانی را که می‌خواهی در پیش تو حاضر می‌شوند؟ یا نه؟ آیا گوشه‌ی اتاق تو به منظره‌ی دریایی مبدل می‌شود؟ آیا می‌شنوی هر صدایی را که می‌خواهی؟

می‌بینی هنگامی را که تو سالهاست مرده‌ای و جوانی که هنوز نطفه‌اش بسته نشده، سالها بعد در گوشه‌ای نشسته، از تو می نویسد؟

هر وقت همه‌ی اینها هستی داشت و در اتاق محقر تو دنیایی جا گرفت، در صفا و پاکیزگی خلوت خود شک نکن."

(حرفهای همسایه - بخش ١)

 

بدون اینها خلوت شاعر خلوتی ظاهری‌ست، خلوت تاجری‌ست که برای شمردن پولهایش در به روی خود بسته است. بدون اینها دل شاعر با او نیست، او از خود جداست، خودی که باید با شاعر باشد و به او شعر الهام ببخشد، از او گریخته است:

 

"اگر جز اینهاست، بدان که خلوت تو یک خلوت ظاهری‌ست، مثل این است که تاجری برای شمردن پولهای خود در به روی خود بسته است. دل تو با تو نیست و تو از خود جدا هستی. آن تویی که باید با تو باشد از تو گریخته است."

(حرفهای همسایه - بخش ١)

 

نخستین سفارش نیما به شاعران تلاش برای به دست آوردن این خلوت پر رمز و راز و پربرکت است، خلوتی که عصاره‌ای از صفا و پاکیزگی‌ست. چگونه؟ از راه صفابخشی به خود، از راه پاکیزه ساختن درون:

 

"شروع کن به صفا دادن شخص خودت. شروع کن به پاکیزه ساختن خودت... آن خلوت که ما از آن حرف می‌زنیم عصاره‌ای از صفا و پاکیزگی ماست، نه چیز دیگر."

(حرفهای همسایه - بخش ١)

 

پس از به دست آوردن خلوتی که عصاره‌ی صفا و پاکیزگی‌ست، وظیفه‌ی شاعر چیست؟ او در خلوتش چه باید بکند و دارای چه تواناییهایی باید باشد؟ به نظر نیما باید در آن خلوت بتواند به جای چیزهای دیگر بنشیند و وجود چیزهای دیگر را در خود حس کند. باید به هر چیز دیگری که دلش می‌خواهد تبدیل شود، به ویژه آن چیزها که می‌خواهد درباره شان شعر بسراید، و ماهیت هستی آنها را تجربه کند. باید بتواند به جای سنگی بنشیند، دوار گذشته را که توفان زمین با او گذرانیده، به تن حس کند. باید بتواند جام شرابی شود که وقت افتاد و شکست، لرزش شکستن را به تن حس کند:

 

"عزیز من! باید بتوانی به جای سنگی نشسته، دوار گذشته را که توفان زمین با تو گذرانیده، به تن حس کنی... باید بتوانی یک جام شراب بشوی که وقتی افتاد و شکست لرزش شکستن را به تن حس کنی."

(حرفهای همسایه - بخش ٢)

 

باید این کشش به حس کردن وجودهای دیگر، شاعر را به کوشش و کاوش و کنش وادارد و او را به گذشته‌های انسان ببرد. باید به گورستانها برود، به خرابه‌های خلوت و بیابانهای دور، و در آنها فریاد برآورد تا خودش و جهان صدای فریادش را بشنود، هم‌چنین باید زمانی دراز خاموش بنشیند و در سکوت به خود و جهان درون و بیرونش بیندیشد. بدون اینها خلوت‌اش خالی می‌ماند و به او هیچ چیز ارجمندی نمی‌بخشد:

 

"باید این کشش تو را به گذشته‌ی انسان ببرد و تو در آن بکاوی. به مزار مردگان خود بروی، به خرابه‌های خلوت و بیابان های دور بروی و در آن فریاد برآوری و نیز ساعات دراز خاموش بنشینی... به تو بگویم تا اینها نباشد، هیچ چیز نیست..."

(حرفهای همسایه - بخش ٢)

 

در این خلوتگاه پاکیزه و مصفاست که شاعر به گوهره‌ی دانایی و عصاره‌ی بینایی می تواند دست یابد، به درون چیزها می‌تواند فرو رود و با چشم درون آن به بیرون می‌تواند نگاه کند، و به تفاوتهای گونه‌های گوناگون دیدن می‌تواند پی ببرد، و با مبادله‌ی مداوم و پرتکرار درون و برون، به فراخور هوش و حسش و آن شوق سوزان و آتشی که در اوست، می‌تواند چیزی فرا گیرد:

 

"دانستن سنگی یک سنگ کافی نیست. مثل دانستن معنی یک شعر است. گاه باید در خود آن قرار گرفت و با چشم درون آن به بیرون نگاه کرد و با آنچه در بیرون دیده شده است به آن نظر انداخت. باید بارها این مبادله انجام بگیرد تا به فراخور هوش و حس خود و آن شوق سوزان و آتشی که در تو هست، چیزی فرا گرفته باشی.

دیدن در جوانی فرق دارد تا در سن زیادتر. دیدن در حال ایمان فرق دارد با عدم ایمان. دیدن برای این‌که حتمن در آن بمانی با دیدن برای این‌که از آن بگذری. دیدن در حال غرور، دیدن به حال انصاف، دیدن در حال وقعه، دید در حال سیر، در حال سلامتی و غیر سلامتی، از روی علاقه یا غیر آن.

دنباله‌ی حرف را دراز نمی‌کنم. تو باید عصاره‌ی بینایی باشی، بینایی فوق دانش، بینایی فوق بیناییها..."

(حرفهای همسایه - بخش ٢)

 

شاعر باید تاب دانستن داشته باشد، گنجایش پذیرا شدن دانش داشته باشد، و در صورتی به چنین ظرفیتی دست می‌یابد که خلوتگاهش سرشار از بینایی باشد، و به زور خلوت بتواند روزی دارای قدرت بینش شود. در غیر این صورت ظرفی خواهد بود فاقد گنجایش که چیزی را در خود نمی‌تواند جا دهد، یا بوته‌ای خشک که هر آن در معرض آتش گرفتن است:

 

"اگر چنین بتوانی بود، مانند جوانانی نخواهی بود که تاب دانستن ندارند و چون چیزی را دانستند جار می‌زنند. شبیه بوته‌های خشک آتش گرفته‌اند یا مثل ظرف که گنجایش نداشته، ترکیده‌اند. آنها اصلاح‌شدنی نیستند و دانش برای آنها به منزله‌ی تیغ در کف زنگی مست که می‌گویند، زیرا با این دانش بینایی جفت نیست.

تو باید بتوانی بدانی چنان بینایی‌ای هست و به زور خلوت بتوانی روزی دارای آن بینایی باشی."

(حرفهای همسایه - بخش ٢)

 

چنین خلوتی نه تنها سرچشمه‌ی بینایی که آشیانه‌ی شنوایی هم هست و به شاعر دو گوش می‌دهد، یکی برای شنیدن آواز حق و درست، یکی برای شنیدن نواهای ناحق ناهموار و ناهنجار. خلوتگاه شعر، شاعر را دریادل می‌کند. از او دریایی ساکن و آرام می‌سازد، دریایی که تنها بادهای شدید آرامشش را به هم می‌ریزد، نه لغزیدن سنگها یا جا به جا شدن شاخه‌ها:

 

"عزیزم! باید مانند دریای ساکن و آرام باشی. دارای دو گوش: یکی برای شنیدن آواز حق و درست و یکی برای شنیدن هر نابه‌حق و ناهمواری... می‌دانی که دریا از بادهای شدید به حرکت درمی‌آید نه از لغزیدن سنگی و جا به جا شدن شاخه‌ای. اگر به جز این باشی از اثر خود کاسته‌ای و موجودی هستی با یک جام آب برابر و باید در دستها مثل بازیچه بگردی."

(حرفهای همسایه - بخش ٣)

 

شاعر امروزی باید توانا باشد، باید قدرتمند باشد تا بر قدرت جوشش و توانایی زندگی بیفزاید، باید دارای نیروی ایمان و اعتقاد باشد، و دارای دلی گشاده، مثل بسیط زمین، که پذیرای تمام اندیشه‌ها و حسها باشد. قبول نکردن توانایی نیست. مغرور بودن قدرتمند بودن نیست. توانایی در پذیرا بودن است، در خود را به جای دیگران گذاشتن و از دریچه‌ی چشم آنها نگاه کردن است. بدون این هنر، شاعر فاقد قدرت آفرینش و سرایش شعر حقیقی است:

 

"عزیز من! قبول نکردن توانایی نیست. توانایی در این است که خود را به جای دیگران بگذاریم و از دریچه‌ی چشم آنها نگاه کنیم. اگر کار آنها را قبول نداریم، بتوانیم مثل آنها حظی را که آنها از کار خود می‌برند، برده باشیم. شما اگر این هنر را ندارید، بدانید که در کار خودتان هم چندان قدرت تام و تمام ندارید."

(حرفهای همسایه - بخش ٥)

 

شاعر باید بتواند جهانی باشد و جهانی را در درون خود داشته باشد. او باید بتواند هم خودش باشد و هم دیگران باشد و با چشم این و آن به خودش و شعرش و به آنان و شعرشان نگاه کند و مزه‌ی شعر هر کس را با حس چشایی او بچشد و حس کند. و برای رسیدن به این منظور باید بتواند به طور موقت از خودش جدا شود، و برای جدا شدن از خویش باید از خودپسندی و غرور جدا شود و ازخودراضی نباشد. با داشتن چنین صفتهایی شاعر نمی‌تواند از خود جدا شود و این ناتوانی برای او عیب است:

 

"شاعر باید بتواند خودش و همه کس باشد. موقتن بتواند از خود جدا شود. عمده این است. همین را دست‌آویز کرده، به شما نصیحت می‌کنم این‌قدر خودپسند، مغرور و ازخودراضی نباشید. این که دل نمی‌کنید از خودتان جدا شوید، علتش این است. حالت دوم که مزه‌ی کار دیگران را، مثل خودشان، نمی‌فهمید از حالت اول اثر گرفته است. ولی برای من و شما این عجز عیب است."

(حرفهای همسایه - بخش ٥)

 

و تمام این تواناییها را- توانایی بینایی، توانایی شنوایی، توانایی از خود جدا شدن و به جای دیگران قرار گرفتن، توانایی با چشم دیگران دیدن، توانایی وجود دیگران را حس کردن و فهمیدن، توانایی پذیرا بودن، توانایی خود را باور کردن و به خودآگاهی، ادراک، اعتقاد و ایمان رسیدن- میوه‌های خوشاب خلوت پاکیزه و مصفای شاعر با خودش است:

 

"همه‌ی اینها را، عزیز من که شما باشید! خلوت با خود به آدم می‌دهد."

(حرفهای همسایه - بخش ٤)



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد