سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

روشن / مجتبی صادقی



چراغ ساعت شش روی ریل‌ها روشن

قطاری آمد از آغاز ماجــــــرا روشن

به این که؛ هیچ کسی مثل من نمی پلکد

قطار پلک نزد از ستـاره تا روشن

از آنسوی پرده ، آفتاب پیدا شد

و بعداز آن ،شب، گسترده شد، هوا روشن

قطار آمده با کفشهای آهنی‌اش

به اتفاق زنی تازه ردپا روشن

زنی که از پس پرده به آفتاب شبیه

زنی که کرده تمام دریچه را روشن

سکوت کرده در آن ایستگاه سرد سپید

به خود نهیب زدم تا شود صدا روشن

سلام کردم و زن ایستگاه را نگریست

که بود در وسط برف جا به جا روشن

قدم به دیده‌ی ما می نهید خانم! نه؟

چه تازه اید و چه خوبید! چشم ما روشن!

تمام دهکده از عطر یاس پر شده است

گلی نمانده به جز ‹نرگس› شما روشن

***

به آخر رویا می رسم و چشمانم

رسیده اند به پایان ماجرا خاموش

چرا دروغ بگویم ردیف را خانم؟!

نیامدید و زمین ماند بی صدا ـ‌‌‌‌‌‌‌ خاموش ـ

نیامدید و ندیدید روی ریل آیا

چراغ ساعت شش روشن است یا خاموش؟



#مجتبی_صادقی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد