اژدر،
قامت شکست در برابر کوره
از هفت بند پیکر پولادش
جوبارگان زرد عرق جاری
آن سان که بر سهند
جوبارگان آب بهاری.
آری
آهن گداز پیر
خمکار پیلتن
اکسیر مردهایی از آنگونه
کز عشق خویش در به در افتادند
و سالیان سال
تنها
در خلوت گداخته شان
معشوقه را به حجله ی دل بردند
آنان
دلدادگان شعله، از آتش گذشتگان
شب را تمام خنجرو خون خوردند
اما
شبدیز رزمشان
هرگز نخفت
در رخوت طویله ی یاس گسسته جان
امید بزمشان
هرگز نمرد در دل امیدوارشان
اژدر
آتشفشان نهفته به جان مردی
همگون کوره های گدازان
همیال قله های سرافراز
استاد در برابر کوره
و آهن تفیده چو آتشمار
غلتید روی صخره ی سندان
از چشم های او
حسی بزرگ
حتی بزرگتر از عشق های ما
چون قامت مشبک صبح مبارزان
مغرور و سینه سرخ
شاید،
یاد هزار مرد از آن¬سان
خاموش
اما
فریاد چون سیاووش
بارید روی من.
انگار گفت:
بنگر!
منم.
نسل بزرگ عصر تدارک
آماج حمله های هماره
کز راهبند خصم گذشتم
اینک چراغ و راه
خورشید راهبر.
اژدر
عشق آزمود پیر
مردی بهارچشم
بر کاکلش لمیده هزاران گروهه ابر
بر شاربش نشسته شب و شبگیر.
5/8/60
نیما یوشیج در شعرهایش با آدمها سر و کار دارد، از آنها، با آنها و برای آنها میگوید و سخن میسراید، هرجور آدمی، آدمهای جورواجور، آدمهای جور و آدمهای ناجور، از "پای تا سر شکمان" تا گرسنگان بینوایی که نان خشکی هم به سفره ندارند، از بیکارگان غرق در ناز و نعمت تا زحمتکشانی که با عرق جبین و دستهای پینه بسته در تلاشند تا لقمهای نان برای امرار معاش به دست آورند، از "شاد و خندان نشستگان در ساحل" تا آنان که غرق در امواج خروشان دریا هستند و دست و پای دائم میزنند تا جانشان را نجات دهند، از کوران و کوردلان و کورباطنان تا بینایان در شهر کوران و روشنبینان و بینادلان، از مفتخواران و عیاشان انگلصفت و پستفطرت تا کارگران و کشاورزان شریف اهل کار و زحمت، همه جور آدمی در شعرهای نیما یوشیج حضور دارند و شاعر از آنان و با آنان حرف زده و سخن سروده است.
در بین این همه آدم جورواجور، گروهی رفیفان و دوستان نیما یوشیج بودهاند، این گروه را میشود به دو دستهی کلی تقسیم کرد: دستهی اول رفیقان همفکر و همراه نیما که نمونههایی از آنها را میشود در شعرهای "گل مهتاب" و "یک نامه به یک زندانی" دید، دستهی دوم زحمتکشان بینوایی چون ماهیگیران، قایقبانان، شبپایان، بینجگران، دهقانان، چوپانان، ارابهچیان، که مانلیها و الیکاها و آیتبیکها از این دستهاند.
در این یادداشت کوتاه نگاهی میکنم به این گروه از دوستان نیما یوشیج، که بعضی از آنها با نام معرفی شدهاند، مانند مانلی- الیکا- آیتبیک، و بعضی بدون نام و با حرفهشان معرفی شدهاند، مانند آهنگر، قایقبان، ماهیگیر، بینجگر، شبپا و ...
مانلی ماهیگیبر بینوا و مسکینیست که به امید کسب رزق و روزی ناچیز و صید چند ماهی، در شبی تاریک و هولانگیز روانهی دریا شده و در دریای آرام، پیش میراند و برای چیره شدن بر ترسش، برای خودش میخواند:
من همی دانم کان مولامرد
راه میبرد به دریای گران آن شب نیز
همچنانی که به شبهای دگر
و اندر امید که صیدیش به دام
ناو میراند به دریا آرام
آن شب از جمله شبان
یک شب خلوت بود.
چهرهپردازی بودش به ره بالا ماه
از به هم ریخته ابری که به رویش روپوش
باد را بود درنگ
بود دریا خاموش
مرد مسکین و رفیق شب هول
آن زمان کاو به هوای دل حسرتزدهی خود میراند
به ره خلوت دریای تناور میخواند:
"آی، رعنا، رعنا!
تن آهو، رعنا!
چشم جادو، رعنا!
آی، رعنا، رعنا!"
[مانلی)
الیکا، دوست دیگر نیما، چوپانی جوان و رعناست که در کمانداری همانند نداشته و آشنایانش او را به سبب هنر کمانداری، "شاهکمان" میخواندند. او کمانداری خبره بوده که تا پیش از آنکه شبی به اشتباه، به جای شوکا، زنی را هدف تیرش قرار دهد، کاری جز کمانداری نمیکرده و حوصلهی کاری جز آن را هم نداشته است:
الیکا، نادره چوپان جوان و رعنا
در کمانداری مانند نداشت
آشنایانش او را دمخور
به هنر "شاه کمان" میخواندند
در همه دهکده از خرد و بزرگ
کس نبود از خورش صیدش بیبهر شده
او به صید شوکا
رغبتش بود فراوان اصلا
و به جز اینکه کمانی گیرد
به خیالی، چه خیالی
گوشهای را به نشانی گیرد
هیچش اندر دل، در حوصلهی کار نبود.
(پی دارو چوپان)
شبپا مرد بینواییست که با تمام بدبختیها و گرفتاریهایش، شبها باید از کشتزارهای برنج (بینجها) مراقبت کند تا خوکهای وحشی و گرازها نیایند و شالیزارها (آیش) را لگدمال نکنند و حاصل کار شالیکاران و بینجگرها را از بین نبرند:
ماه میتابد، رود است آرام
بر سر شاخهی "اوجا"، تیرنگ
دم بیاویخته، در خواب فرو رفته، ولی در آیش
کار شبپا نه هنوز است تمام.
میدمد گاه به شاخ
گاه میکوبد بر طبل به چوب
و اندر آن تیرگی وخشتزا
نه صداییست به جز این کز اوست
هول غالب، همه چیزی مغلوب
میرود دوکی، این هیکل اوست
میرمد سایهای، این است گراز
خوابآلوده، به چشمان خسته
هردمی با خود میگوید باز:
"چه شب موذی و گرمی و دراز!
تازه مردهست زنم
گرسنه مانده دوتایی بچههام
نیست در کپهی ما مشت برنج
بکنم با چه زبانشان آرام؟"
(کار شبپا)
آهنگر فرتوت دوست دیگر نیماست که در کارگاه تنگش، کنار کوره، پتک در دست در حال کوبیدن بر آهن و تلاش برای نرم کردن آن است:
در درون تنگنا، با کورهاش، آهنگر فرتوت
دست او بر پتک
و به فرمان عروقش دست
دائمن فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:
"کی به دست من
آهن من گرم خواهد شد؟
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکیتر زندگانی کن."
(آهنگر]
آیتبیک، ارابهچی پیر، رفیق دیگر نیماست- رفیق مشترک او و یکی از رفیقان دیگرش که زندانیست. او – آیت بیک- از شدت خستگی در ارابهاش سرش را روی زانویش گذاشته و به خواب رفته است:
لیک ارابهچی پیری که رفیق من و تست- آیتبیک
پس زانویش سر
در ارابه بردهست
خوابش از عالم دلخسته به در
چون تو میدانی او راست چه درد
من نمیخواهم حرفی از او
به زبانم آید
(یک نامه به یک زندانی)
کوچههای تنگ قلب من بدون رهگذر چه پرکسالتند!
کوچههای بستهای که ره به هیچ جا نمیبرند
و گشوده نیست هیچ
در تمامی مسیرشان دریچهای به سوی شور زندگی
یا دری به سوی روشنایی امید.
ذهن خستهی مرا در این سکوت سرد
سایههای ترسناک اضطراب احاطه کرده است
اضطراب زجرآوری که از درون مرا
مثل موریانه میخورد و پوک میکند
اضطراب مزمنی که ریشهاش در اتفاقهای شوم زادگاه زجردیدهام نهفته است
سرزمین بدترین دروغها و خشکسالهای هولناک
عرصهی همیشه تلخکام مفتضحترین شکستها و باختهای ننگبار
اضطراب کهنهای که عرصه را چنان
تنگ کرده بر دل گرفتهام که بارها و بارها
آرزوی مرگ کردهام
اضطراب پر عذاب و محنتی که کرده است خستهام چنان که بارها و بارها
مردهام.
ما گلیم بخت خویش را به دست خود سیاه بافتیم
با حماقتی عجیب
با بلاهتی که بهتآور است
در قمار زندگی چه ابلهانه باختیم!
آشیان ایدهآل خویش را چه ناشیانه سستپایه ساختیم!
آشیانهای که با تکانههای کوچکی
شد خراب
آن همه خیال خوش تباه شد
آنهمه امید و آرزو به باد رفت
و، دریغ! نقشههایمان
نقش شد بر آب.
کوچههای تنگ قلب من
بی صدای گامهای عابران زندهدل چقدر مردهاند!
و چه راکد است و سوت و کور!
شهر جان من که تا همین یکی دو سال پیش
غرق جنب و جوش بود و غرق اشتیاق زندگی
آه، آه، آه
تا همین یکی دو سال پیش
در میان کوچههای تنگ قلب من چه نغمههای دلکشی
شور و شوق زندگی میآفرید!
قلب من چه پر امید میتپید!
سکوت سنگ چه زیباست زیر این نیلی
سکوت سنگ چه بشکوه، در هزاران سال
سکوت سنگ...
سکوت یعنی من
(سکوت سنگ)
کلام یعنی تو
و شعر یعنی کلام سنگ شده
آسمان سیاه
پرده ای به روی ماه
این همه کلاغ از کجا رسیده اند؟
بر سپیده
آه!
گفتم تو را بخوانم
کز صبح بگذریم
باران چنان گرفت که خورشید پیر شد
در انتظار تو
اینک من، آه... من-
مردی هزار ساله کنار دریچه ها!...
این موی سپید، برف پیری نیست
یک عمر تمام در زمستانم
بی هیچ بهار.
بی هیچ بهار؟
در کتاب اولم تحت تأثیر شاملو، اخوان و فروغ بودم؛ بعد کمکم شعرهایم ویژگیهای شاخص و شاخصتری پیدا کرد. سال ۱۳۵۰ محمد حقوقی در کتاب شعر نو از آغاز تا امروز مرا جزء ۵ شاعری آورد که به زبان و بیان شعری خود رسیدهاند. اسماعیل نوریعلا در شعر تا قصه، ویژگیهای سبک مرا برشمرد و به زمانآگاهی در آن اشاره کرد و به تکرار بنمایهٔ زمان در تمام ابعادش. بعد از کتاب کوتاه مثل آه نیز چند نفر از جمله سیمین بهبهانی و منوچهر آتشی مطلبی بر آن نوشتند؛ هوشنگ گلشیری گزینهاشعاری از من درآورد و بهدنبال آن کتابی بنام در ستایش شعر سکوت که در آن ویژگیهای سبکی مرا برشمرد. جستجوی گل شیدایی هم کتابی است بر اساس شعرهای من که کامیار عابدی سال ۱۳۸۰ درآورد. کتاب شیراز نام دیگر من است نیز منتخبی از اشعار من به انتخاب و مقدمهٔ (۱۵صفحه) ضیاءالدین خالقی که انتشارات نگاه سال ۱۳۸۷ درآورد.[۱]
وقتی شعر در من میجوشد، خودش همهچیزِ خودش را با خودش میآورد؛ محتوایش را، قالبش را و وزن و فرمش را. شاملو هم میگفت: من همیشه برای شعرگفتن آمادگی ندارم. فروغ، آن عزیز نیز وقتی حالت شعری داشت؛ در خانهاش را میبست، تلفنش را بیرون میکشید و بست مینشست و شعرش را میگفت و وقتی شعر را کامل میکرد، در خانهاش را میگشود و سور میداد. سیروس طاهباز هم برای هر شعر فروغ، یک آرش یا دفترهای زمانه بیرون میآورد.[۲]
سفارش اجتماعی و تأثیرات بیرونیِ دو سال مانده به پیروزی انقلاب مرا به سرودن ۴۰ رباعی دفتر مرغ سحر واداشت؛ آن هم در سالهایی که کسی رباعی نمیگفت. رباعیها بهموقع و خوب آمدند و من هم به استقبالش رفتم. نشر رواق بدون اجازهٔ فرهنگ و هنر رباعیات انقلابی و اجتماعی مرا درآورد و انقلاب شد. عجیب استقبال شد. رادیو و تلویزیون شب و روز از این دفتر رباعی میخواند. زمانی هم که آیتالله طالقانی امامجمعهٔ تهران بود، چهار رباعی از این دفتر را در پوستری پارچهای برپا کردند. تک و توکی از آن نیز بر سنگ قبر شهدای ۲۲ بهمن شیراز نوشته شد.[۲]
این سوسن است که میخواند! باید آنتنهای شعریم به ارتعاش درآید تا شعری بگویم. بگذارید برای اولین بار جریان سرودن شعر معروفم «این سوسن است که میخواند» را بگویم. سالهای ۴۸ تا ۵۰ برای تحصیل در کارشناسی ارشد تهران بود. با اینکه ایام شهرت سوسن بود، اما من هرگز نه به کابارهاش رفتم و نه او را دیدم. اغلب سه شنبهها عصر شاملو، آزاد، طاهباز، براهنی، نوریعلا، سپانلو و… میآمدند مجلهٔ فردوسی و من هم به دیدارشان میرفتم. یک روز برفی خانم شکوه. م هم که تازه شروع به نوشتن کرده بود، آمد و تعریف کرد که دیشب جایی دعوت بودیم که اردشیر زاهدی راه انداخته بود. سوسن هم دعوت بود. او با تأخیر آمد، در حالی از پالتوش آب میچکید. پالتو را که درآورد، هرجا که خواست بنشیند، حضرات درباری خودشان را کشیدند کنار که مبادا تری دامن او، پاکدامنیشان را آلوده کند. سوسن آن شب در آن شکوه شاهانه با گریه و هقهق بر بدبختی و فلاکت خود خواند. تعریف گوینده همهٔ ما را متأثر کرد. بیرون آمدم و سوار اتوبوس دوطبقه بر حاشیهٔ روزنامهٔ کیهان نوشتم: این قلب کیست/ این که تکهتکه میشود از درد/ این سوسن است که میخواند/...[۲]
برف تا آخر بارید و شعر سوسن تمام شد. فردا که تصادفی عباس پهلوان را دیدم، شعر سوسن را با کمترین دستکاری به او دادم. شمارهٔ جدید فردوسی که درآمد، دیدم پهلوان، عنوان شعر را عنوان سرمقاله کرده و مفصل دربارهاش نوشته و شعر را هم آخر مقاله چاپ کرده. یکی دو شماره بعد، شاعری معروف مطلبی نوشت و شعری کنارش (تقدیم به من) و گفت: من پیش از اوجی برای سوسن و خوانندگیاش شعر گفتهام. اما شگفتا که من برای سوسن شعر نگفته بودم و قصدم در آن شعر، نقد روزگار و اوضاع اجتماعی بود؛ نقد شبی و ظلمی که همهچیز و همهجا غالب بود: در ارتفاع روز اینجا چرا چراغ میافروزند؟ و خسرو گلسرخی زودتر از همه این موضوع را دریافت و در نقدی، آن را یکی از اجتماعیترین شعر دوران نامید. وقتی هم که سوسن مرد، رادیوها از من خواستند دربارهٔ شعر صحبت کنم که نکردم.[۲]
چهار پنج ساله بودم که مادرم مرد. یک شب در خانهای بزرگ و پر از درخت و پر اشباح و اساطیری که هیچکس در خانه نبود، مادرم از عیادت پدر مریضش برگشت و رفت کنار حوض که وضو گیرد که ناگهان بر زمین افتاد و همانجا سکته کرد، جلوی چشمان و من در کنارش بودم. تا دیگران بیایند، در آن تاریکی مطلق، بهجای او، من مردم. فردایش نیز پدربزرگم مرد و مرگ و میرها هنوز هم ادامه دارد؛ مرگ عزیزترین کسان و نزدیکترین دوستانم.[۲]
از کتابهای ناکامم یکی بر تیغهٔ لبخند، برگزیدهای از اشعار اریش فرید، شاعر آلمانی است که خسرو ناقد ترجمهاش کرد و من ویرایشش و کتاب مرا بشنوید است که قرار بود بعد از کوتاه مثل آه درآید که ناشرش موفق به چاپش نشد. یک کتاب هم داشتم در قالب ترانه که قرار بود انتشارات رواق سال اول انقلاب بنام فهرست شهیدان درآورد که ورشکست شد و من هم تمام مسودههایش را دور ریخته بودم و عملاً چیزی از آن جز چند ترانه برایم باقی نماند. کتاب دیگر ناکامم صدای همیشه بود که امیرکبیر زیر نظر سیروس طاهباز آن را زیر چاپ برد ولی اجازهٔ چاپ نگرفت و مقوا شد. بعد از انقلاب همان کتاب را بنام خوشا تولد و پرواز درآوردند و حق تالیفم را ندادند که حرامشان باد.[۱]
سال شمار زندگی منصور اوجی | |||
---|---|---|---|
فرزند کوچک و پسر خانوادهای باشی که پدر شاعر باشد و همهٔ اعضای
خانواده شعردوست و بزرگترین تفریح و سرگرمیشان حافظخوانی باشد و
سعدیخوانی و مشاعرهکردن در مهمانی و برادر بزرگتر که بهترین نشریات را
تدارک ببیند و صفحات شعرش را بلند بلند بخواند و بخوانی تا کشف کتاب خطی
خیام در کتابخانهٔ پدر در سالهای آخر دبستان؛ معلوم است که همهٔ اینها
زمینهساز شاعریت بشود که شد و شدم.
رباعی را ابتدا گفتم و غزل را بعد که پدر تشویقها کرد و اینها زمینهساز
گفتنهای بعدی شد. در دبیرستان با شعر نو آشنا شدم، با اخوان، شاملو و
سرانجام نیما و شروع کردم به شعر نو گفتن. برای رفتن به سیکل دوم دبیرستان
گرچه خانواده دوست میداشت به رشتهٔ تجربی و بعد پزشکی، ولی به رشتهٔ ادبی
رفتم و به بهترین دبیرستان شیراز که سلطانی نام داشت و اقلیدس، هم استاد
ادبیات و دستورش بود و هم رئیساش بود. یک روز موضوعی برای انشا انتخاب
کرد؛ در خانه نوشتم و آوردم. باور نمیکرد انشا را من نوشتم. یکبار که انشا
را سرکلاس نوشتم و داوطلب خواندنش شدم. بعد از آن با تشویق آن بزرگوار،
قصه نوشتم، شعر نوشتم؛ مقاله و طنز نوشتم و همه را سر کلاس خواندم. در
دوران دبیرستان داستان کوتاه نوشتم، نقاشی کشیدم و موسیقی کار کردم، به
کلاس زبان رفتم و بعد همه را رها کردم، جز شعر را و زبان را ولی تجربه در
این رشتهها تاثیراتش را در شعرهایم بهجا گذاشت. حضور رنگ و روایت و قصه و
وزن و ریتم را در نوشتههایم میدیدم. سال آخر دبیرستان رمان هم نوشتم؛
گاه گاهی آن را در کتابخانهام میبینمش. یادم باشد در اولین فرصت آن را گم
و گور کنم. دورهٔ دبیرستان با نمرهٔ اول رشتهٔ ادبی در فارس تمام شد.
میتوانستم بدون کنکور به دانشکدهٔ ادبیات شیراز بروم که نرفتم و سال ۱۳۳۷
در کنکور سه رشته شرکت کردم؛ حقوق سیاسی، فلسفه، زبان و ادبیات انگلیسی و
در هر سه رشته قبول شدم. سال اول حقوق با سیمین بهبهانی و همایونپور
همدرس بودم. دو سه هفته نشد که نتایج دو رشتهٔ دیگر اعلام شد. خرج هتل
زیاد بود و دنبال اتاق میگشتم. از طرفی، نفر سوم کنکور رشتهٔ فلسفه بودم و
میتوانستم از امکانات کوی دانشگاه استفاده کنم. بعد از کلی کلنجار رفتن
با خود که حقوق بخوانم یا فلسفه و… و حرفهای دکتر صفدری هم در نهایت
تأثیری نداشت که میگفت حیف است حقوق را رها کنی؛ آیندهات را خراب نکن و…
سرانجام از هتل یک راست رفتم امیرآباد به کوی دانشگاه. در دانشسرا استادان
تأثیرگذاری داشتم؛ دکتر محمود هومن، دکتر امیرحسین آریانپور، پروفسور
هشترودی، دکتراحسان نراقی، دکتر علی محمد کاردان، دکتر بهاءالدین
پازارگادی، دکتر جلالی و استادانی دیگر و با دوستانی همدانشگاهی بودم و
همرشتهای و همکلاسی، اسماعیل خویی، منوچهر آتشی، محمد حقیقی، باقر
پرهام، عبدالعلی دستغیب، ع. پاشایی، باجلان فرخی و… که هرکدام امروزه از
بزرگان شعر و ترجمه و فلسفه و ادبیات ایران هستند و اما شعرهایم در همان
ایام دانشجویی در نشریات فردوسی که دبیر صفحات شعر آن محمد زهری بود چاپ
میشد و هم در روشنفکر که دبیرش فریدون مشیری بود و کمی بعد هم در کتاب
هفته و خوشهٔ شاملو و بازار و سایبان محمدتقی صالحپور و رودکی و یکی دو
نشریهٔ دیگر. این را هم اضافه کنم که در آن ایام شعر به آسانی امروز چاپ
نمیشد و شعر باید شعر باشد.
درسم که تمام شد به شیراز برگشتم و در تربیت معلمهای شیراز شروع به تدریس
کردم و همزمان در دو رشتهٔ تحصیلی پذیرفته شدم؛ یکی در کارشناسی زبان و
ادبیات انگلیسی و دیگری کارشناسی ارشد جامعهشناسی در دانشگاه تهران. اوایل
به همهٔ آنها میرسیدم و در کلاس استادان تأثیرگذاری چون دکتر غلامحسین
صدیقی شرکت میکردم. نیمهٔ سال که شد، دیگر بریدم و فقط زبان را تمام کردم
اما چند سال بعد برگشتم تهران و در رشتهٔ کارشناسی ارشد مشاور و راهنمایی
تحصیل کردم و بورسیه گرفتم. بعد از انقلاب نیز دورهای را در رشتهٔ
روانشناسی در دانشگاه تربیت معلم گذراندم و سالهای سال تدریس کردم و مشاور
بودم و هنوز هم هستم.
و اما در مورد کتابها و کتابهای شعرم [که دربارهشان بسیار گفته شده و در کل مدخل مستتر است.][۱]
دو شاعر به دلیل ذهنیت سراسر لحظهایشان در شعر کوتاه به توفیق بیشتری رسیدند: بیژن جلالی و منصور اوجی به گونهای که ما اکنون میتوانیم جلالی را مهمترین نمایندهٔ شعر کوتاه فارسی در شیوهٔ منثور، و اوجی را پراهمیتترین نمایندهٔ این نوع شعر، در شیوهٔ نیمایی بدانیم.[۴]
تلقی منصور اوجی از «شعر، ریشه در اندیشهای کهن دارد»؛ وقتی که میگوید: «شعر، تجلی آنهای گوینده است.» یا «در واقع، کلمهها در آنها است که به رابطههای میان خود میرسند.» یا «شاعران بندهٔ آن و دماند.»[۴]
شعر و ترجمه
تجلیل از یک عمر شاعری منصور اوجی در کانون فرهنگی، هنری فارس به تاریخ
دوم اسفند ۱۳۸۰ در مجتمع فرهنگی احسان شیراز برگزار کرد. این بزرگداشت با
حضور بزرگان و هنرمندان کشور و فارس با پیام دکتر سیمین دانشور و سخن تنی
چند از چهرههای شناختهشدهٔ ادبیات امروز همچون محمد حقوقی، مشیت علایی،
کامیار عابدی، شهریار مندنیپور و صادق همایونی برگزار گردید. اجرای موسیقی
و آواز توسط گروه موسیقی سروش به سرپرستی دکتر مسیح افقه با استفاده از
شعرهای اوجی و نیز چاپ چند مقاله از دیگر بزرگان به مناسبت این بزرگداشت در
ویژهنامهٔ عصر مردم از جمله برنامههای این بزرگداشت بودهاست.[۵]
یکصد و چهارمین نشست کتاب ماه (ادبیات فلسفه) به بزرگداشت منصور اوجی و
بررسی کارنامهٔ شاعری او اختصاص داشت. این برنامه در تهران در خانهٔ کتاب و
با حضور علاقمندان به شعر و شعر منصور اوجی و با سخنرانی کامیار عابدی،
دکتر احمد ابومحبوب و عمران صلاحی به تاریخ ۲۲ مهر ۱۳۸۲ برگزار گردید.[۶]
در ابتدا تحت تأثیر شاملو، اخوان و فروغ بودم که در کتاب اولم باغ شب، چا۱۳۴۴، این تأثیرات را میشود دید. از کتاب دومم، شهر خسته، کمکم به ویژگیهای سبکی خودم نزدیک میشوم. کوتاهیِ شعرها، شیوایی و رسایی آنها با درونمایههای مخصوص به خودم و در کتابهای بعدی، تنهاییِ زمین و به خصوص در این «سوسن است که میخواند»، این ویژگیها شاخصتر میشود.[۱]
اوجی در جواب به اینکه هنوز به وزن نیمایی اعتقاد دارید؟ میگوید: بهنظر من «شعر، هنرِ ممکن ساختنِ ناممکن در کلام است.» و این همان جنبهٔ مخیلبودنِ شعر است که امروزه، از کل ویژگیهایی که برای آن برشمردهاند، باقی ماندهاست. یعنی مابقی عاریتی هستند حتی وزن. اما ناگفته نگذارم که همهٔ بزرگان شعر امروز بر کلیهٔ ریزهکاریهای شعری قدیم و پیش از خود آشنا بودهاند و حتی عملاً آنها در شعرشان پیاده کردهاند تا به سبک خود رسیدهاند؛ نیما، شاملو، فروغ، حقوقی، آزاد، مفتون، اخوان در قابهای کلاسیک اشعار خوبی دارند.[۲]
اهل هیچ گروه و فرقه و دسته و دود و دمی نبوده و نیستم. زندگی سادهای دارم، ماشین ندارم و نخواستهام که داشته باشم. من شاعر طبیعتم، سحرخیزم، به کوه میروم، شنا میکنم و پیاده میروم و به کشف شعر و خیلی از شعرهایم را در گشت و گذارهایم گفتهام. هفتهای دو سه روز تدریس میکنم و بقیهٔ هفته را میخوانم و بهترینها را مینویسم. فیلم نگاه میکنم، موسیقی گوش میدهم و سیر و سفر میروم و شعر ترجمه میکنم. گرچه با خیلیها سلام و علیک دارم ولی دوستان گرمابه و گلستانم اندکند؛ خودم خواستهام اینچنین باشد و هرگز «مرد هرجا آش است کچلک فراش است» نبودهام و همیشه با بهترین جانها و بهترین انسانها همکلام و دمخور بودهام و در آخر کار بگویم دختری دارم که شعر است و غزل و خدادادی که پسرم است و عزیز و نوهای که مانی است.[۲]
نمایندهٔ شعر کوتاه فارسی به شیوهٔ نیمایی.
بزرگترین تأثیر را خیام بر من گذاشتهاست. غیر از خیام، ترجمهٔ شعرهای
کوتاه چینی و ژاپنی بود. همچنین فلسفه که سالها تحصیل و تدریسش کردهام.
غیر از این و پیش از این در هوایی نفس کشیده و بزرگ شدهام که سعدی و حافظ
در آن بودهاند؛ بهخصوص سعدی. دیگر اینکه شعرهای من با مرگ بزرگ شدهاند؛
و این تأثیر مرگ مادرم بود که در ۵ سالگی در کنارِ من و تنهاییِ من مرد که
در واقع من مردم؛ و باز خیام و باز حافظ و مائدههای زمینی آندره ژید با
ترجمهٔ عالی حسن هنرمندی که پر از شور و حیاتم کرد؛ آن هم درست در زمانی که
بر اثر مریضی نزدیک بود به کام مرگ روم. غیر از اینان، دو شاعر بزرگ
کلاسیک چین، لی بو و دوفو که ضمن ترجمهکردنِ آثارشان از آنان تأثیر
پذیرفتم؛ و از شاعران خودمان نیمای بزرگ، شاملو و فروغ. نمیتوانم بین
ایشان یکی را انتخاب کنم؛ همهشان عزیزند؛ همانگونه که حافظ، سعدی،
فردوسی، مولوی و از شاعران امروز جهان لوئیز گلوک شاعر آمریکایی.
اگرچه من سالهای سال است که سعی کردم خودم باشم و غیر از خانوادهام و
محیط کارم و اطرافیانم و استادانم، دو کس بیشترین تأثیر را در کار و کردار
من داشتهاند؛ یک دکتر محمود هومن استاد فلسفهام که اوایل انقلاب وقتی در
آلمان بود، درگذشت؛ و دیگر بزرگوار سیمین دانشور بود.[۲]
اقلیدس، دکتر محمود هومن، دکتر امیرحسین آریانپور، پروفسور هشترودی، دکتر احسان نراقی، دکتر علیمحمد کاردان، دکتر بهاءالدین پازارگادی، دکتر جلالی، دکتر غلامحسین صدیقی و…[۲]
شاید در سرودههای اوجی بتوانیم سه دلمشغولی عمده بیابیم؛ زندگی، هستی و
شعر. در اغلب شعرهای وی بارقههای هستیگرایان، در کنار توجه به زندگی،
دوش به دوش هم، در تکمیل هم پیش میآیند. از یک سو، حضور عناصر و اشیاء و
مرورهای روزانه به بازتاب خاطرههای دور و نزدیک کشیده میشود. اما فضای
دیدار شاعر، با یک چرخش به هستی معطوف میشود. گذشته از این، زندگی شهری،
که گوینده الفت چندانی با آن ندارد، جای خود را به طبیعت دادهاست. از این
رو چرخش در ساختارهای معنایی سرودهها به آسانی صورت میپذیرد: از طبیعت تا
هستی گویی یک گام، بیشتر فاصله نیست. پی ابدیت در دسترستر از آن است که
دیده نشود. این سیری است که به رغم فراز و فرودهایی چند از دههٔ ۴۰ تا
امروز در سرودههای شاعر شیراز دیده میشود:[۴]
چه عطر گرم و غریبی/ چه منظری ز شب و برف/ ***/ نشسته در طرف ما/ تمام چهرهٔ او گُل/ تمام چهرهٔ او چشم.[۷]
اوجی از جملهٔ شاعرانی است که به نفس شعر در شعرهایش اندیشیدهاست.
خوشبختانه شاعر، خود نیز این زاویه را درخور توجه یافتهاست. او منتخبی
خواندنی از شعرهای خود، که بهنوعی با شعر و کلام مربوط میشوند، در دفتری
بهنام شعر چیزی است شبیه گرگ
(۱۳۸۲) فراهم آوردهاست. وحدت نگاه نسبت به شعر در تمامی سرودههای این
منتخب آشکار است. زبان سرودهها زبان معاصر است؛ اما تلقی شاعر از شعر ریشه
در اندیشهای کهن دارد:[۴]
برخاست بیکلام/ چون آتشی مبارک، از آن گرگی غرقِ برف/ گلبوتهای
شقایق /***/ و شاعری هزار سال پس از آن، شبی سرود:/ ـ در زیر این کبود/
شعری شکفته بود/ شعری…[۸]
اوجی در گفتگو با «هنگام» میگوید: شاعران فرزندان راستین زمان و مکان خود هستند و زندگی واقعی خود را به شعر میکشند و تا خود را و زندگی خود را سکوی پرش و مرکز پرگار شعری خود نکنند به سبک ویژهٔ خود نمیرسند؛ چنانکه نیما، آتشی، فروغ و مارکز چنین کردند و رسیدند. شاعران اصیل تجربههای بیرونی و درونی خود را شعر میکنند و این خود به خود در کار آنان بازتاب پیدا میکند. در کارهای من نیز چنین بودهاست و من همیشه زندگیام را به شعر کشیدهام و تجربههای درونیم را و محیط طبیعی و اجتماعی بیرونم را. من شاعر لحظهها و حالتها هستم و تجربههای لحظهایم را درونمایهٔ شعرهایم میکنم.[