سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

شب خوانی / محمد رضا شفیعی کدکنی / محمد رضا راثی پور


کتاب شب خوانی اولین مجموعه شعر استاد شفیعی کدکنی در قالب شعر نو بود که با توجه به زبان سرراست و سلیس شعر ی و بازتاب فضای حاکم استقبال بسیاری یافت و هرچند انتقادهایی با توجه به تاثیر پذیری از اخوان مطرح شده بود ولی توجه بسیاری از علاقه مندان شعر  نو را متوجه این شاعر نیشابوری کرد.

شاید یک دلیل دیگر اقبال یافتن این کتاب مقدمه تکمیلی بود که شاعر بعدها به این مجموعه اضافه کرد که حکم نوعی راهکار و روش عملی برای مبتدیان شعر داشت.

یکی از شعرهای خوب این مجمو عه شعر پل است که قوام و استحکام زبانی خوبی دارد و تعلیق و غافلگیری پایان شعر آن را تا حد یکی از بهترین شهر های در زمان خود بالا برده است:


رود با هلهله ای گرم و روان می گذرد

بر فرازش پل در خواب گران

رفته تا ساحل رویایی دور

دور از همهمه رهگذران

خواب می بیند در این صحرا

شیر مردانی تیغ آخته اند

وز خم دره دور

رزمجویانی در پرش تیر

قد برافراخته اند

بر فراز پل با ریزش تند

ابر می بارد ومی بارد

پل به رویایی ژرف

قطره ی باران را

ضربه های سم اسبان نبرد

پیش خود پندارد

شیون تند را

شیهه اسبان می انگارد

جاودان غرقه بماناد به خواب

زان که خوابش را تعبیری نیست

معبر روسپیان است آنجا

سخن از نیزه و شمشیری نیست

نمونه های شعر دیروز برای تبرک

گل کو / احمد شاملو


من ندارم سر یاس

با امیدی که مرا حوصله داد

باد بگذار بپیچد با شب

بید بگذار برقصد با باد

گل کو می آید

گل کو می آید خنده به لب

گل کو می آید می دانم ،

با همه خیرگی باد که می اندازد

پنجه بر دامانش

روی باریکه ی راه ویران ،

گل کو می آید

با همه دشمنی این شب سرد

که خط بیخود این جاده را

می کند زیر عبایش پنهان

شب ندارد سر خواب ،

شاخ مایوس یکی پیچک خشک

پنجه بر شیشه ی در می ساید

من ندارم سر یاس ،

زیر بی حوصلگیهای شب ، از دورادور

ضرب آهسته ی پاهای کسی می آید ...


قاره / هوشنگ بادیه نشین


هر شامگاه سرخ
آن دم که آفتاب
با قاره های سوخته و زرد آسمان
دریاچه ها و قایق و توفان است
هر شامگاه سرخ
آن دم که بی کرانگی نرم ابرها
با خیمه های نقره و فیروزه
تصویر یادها و خدایان است
آه، ای برادرم
هابیل!
از ماورای کنگره ی روزگار دور
افسانه ی تو بال گشاید
اسرار کاخ های طلایی کهکشان
خون تو و سرود شهیدان است
هر شامگاهِ سرخ
آن دم که آفتاب عقابی ست آتشین
بر جاده ها و بر پل بدعت
تا بی کران محو که آن جا فرشتگان
بر پلک هایشان
الماس های اشک شکوفان است
قابیل
آوخ، برادرم
بر پیکر شهید برادرم
با اسب زردِ خشم روان است
آری
از شامگاه «آدم» ، تا شامگاهِ ما
آلوده، رد پای جهان است.»


 با کسی هیچ مگو!/ سیروس نیرو

با کسی هیچ مگو!
قصه‌ی غصه‌ی خود را هرگز
بر لب رود مگو
حاصلی نیست
که بی برگشت است  
 نتواند بزداید غم تو
     * * * 
در دل کوه مگو
زانکه این گنگ ابد
در سکوت است اسیر
 که نمی میرد و جاویدان است.
       ***
با درختان هرگز...
که پریشان دم هر بادند
 بدل فاحشه‌ها، بدنامان.
          ***  
 ابرها، می‌گریند!
برکه‌ها، پر لجن‌اند
اندرین ورطه‌ی پر رنگ و ریا چون من باش
با کسی هیچ مگو
                  هیچ مگو!

سه گانی / سحر سلمانی نژاد



ریلهای شکسته می‌خوانند

خط‌خطی‌های این بیابان را،

آرزوهای رو به پایان را.



#سحر_سلمانی_نژاد


شاخه گلی زرد برای " گابو" / محمد علی شاکری یکتا



شاید هوا دوباره بگیرد

دست مرا 

دست تورا

و دست ها

به میله های فلزی 

                  عادت کنند.


منهای صفر

یعنی صدای تو 

در غارهای وسوسه


منهای صفر

میزان حس و حادثه ای 

که سال های توهّم را

به جای عشق رقم می زد.


منهای صفر

خط عبور خنده ی تلخی

در لحظه ای که هوش و حواست 

قندیل یخ گرفته ی صبح سیاه را

در کوچه دیده است و ندید ه ست.

در راه خاک ریز بخارا 

که انتهای عزلت تاریخ است

تیمور لنگ

نه استخاره کرد 

نه حرف پیشگوی آبله رویش را 

معیار واقعیت خود دانست

شمشیرآبدیده ی جدّش را برداشت

گردن سپرد به تقدیرش

گردن کشید و

گردن زد 

تا خون منجمد 

در برف ریزتازی و تاتار 

تکمیل تر شود.


تاریخ من 

طغرای بی بدیل تباهی است

مثل نیای تودرغار های آند.


حالا برو گابو! 

مثل تمام سال های گذشته 

که زیر تارصوتی تو  لغزیده اند.

اینجا 

کنار کوه دماوند

انسان آسیایی من تنهاست.

این شاخه های گل زرد را

در آبهای خزرمی اندازم

و "عشق سال وبا" را

تکرار می کنم. 


حالا برو" گابو"!

شاید هوا دوباره بگیرد

در سرزمین ما

سگ های هار" ماکوندو"

معیار پایداری مرگ اند و انجماد.


29 فرورین 1393   

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گابو:لقبی که  کلمبیایی ها به گابریل گاسیا مارکز داده اند.

عشق سال های وبا: رمان مشهوری از مارکز

**https://t.me/mayektashakeri

تردستی / محمد رضا راثی پور


می گفت و سخت با هیجان می گفت:

دیدی چه سان کبوتر جلدی

از جوف آن کلاه در آورد

یک شهر را به شعبده خویش جلب کرد


گفتم که ساحر همه فنها حریف تو

تر دستی بزرگ تری هم داشت

تردستیی که پیش تر از آن

آزادی از کبوتر بیچاره سلب کرد!