سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

گفتگوی درونی / سعید سلطانی طارمی




از کی رهام کردی و رفتی؟

یادت هست؟

من که زمان و حرف و عدد را

و نام های کسانی را    

                     که دوست داشتم

 گم کرده ام

و  سال های رفته خاطره هاشان را

از ذهن خوابناک و ملولم

 کش رفته اند

و شمع های حافظه ام کم کم

خاموش می شوند

تنها

افتاده ام بر آستانه ی پیری

و بچه هام متهمم می کنند که:

بعد از هزار سال که در دانشگاه

تا مرگ درس خواندیم

تا مرگ سر به زیر 

                    و ساکت ماندیم

تقصیر توست که بیکاریم

تقصیر توست که تنهاییم

و در شبی گرفته و تاریک

 در هیچ سو چراغ نداریم

ای تلخ وتند و کر

ای سنگ ! ای پدر

تقصیر راه و رسم و نگاه توست

که ناگزیر با همه در جنگیم

و تا به یاد می آریم

                        تحریمیم

                                  بیکاریم

و در گرسنگی

حقی بجز سکوت نداریم

 

یاد جوانی ام که می افتم...

دیوارهای شهر به خاطر دارند

روی همه نوشته بودیم: 

                        کار، اتحاد، نان

دیوارها به یاد می آرند

روی همه نوشته بودیم

 دیگر نمی گذاریم

که نسل های بعدی بیکار

در قهوه خانه ها بنشینند

غم روی غم، 

و فقر روی فقر گذارند


ما راه می کشیم

و کارخانه راه می اندازیم

تا....


اما

این آرزوی خوش چه بدانم کی

از ما رمید و رفت به آن سوتر از محال.

انگار در هوای سرابی گریزپا

می سوختیم

انگار روی تسمه ی درجاگردی

بیهوده می دویدیم                  

انگار که نه راه کشیدیم

نه خانه ساختیم

نه کارخانه ای...


یاد جوانی ام که می افتم

در جبهه ها چقدر شب و روز 

جنگیدیم

و در کنار هور که جز نیزار

و آب و مین نبود

چه تشنگی که کشیدیم.

در طول و عرض خط مقدم

چه روزها که به شب بردیم

چه روزها که پیاپی مُردیم

و چه امیدها به افق دادیم

فریاد برکشیدیم

فردا از آن ماست که آزادیم


از کی رهام کردی و رفتی؟

ای آرزوی آینه ها

                    میدان ها

ای عشق کوچه ها و خیابانها

تا کی به جستجوی تو روز و شب

پشت چراغ قرمز 

در انتظار آن سپیده بمانم

آن روز خوب و خوش که نیامد

و مای ساده لوح گمان کردیم 

که آمده است

و صادقانه نعره کشیدیم: آنجا را

خورشید سر زده ست.


یاد جوانی ام که می افتم

شرمنده می شوم

از بچه هام که بیکاراند

و جز به فقر امید ندارند


یاد جوانی ام که می افتم

شرمنده می شوم

از دوستان خود که به خون خفتند

و کار ناتمام به ما دادند...

کاری که دستهای کوچک ما گویا

شایسته شان نبودند.


از کی رهام کردی و رفتی؟

یادت هست؟

                  3/3/400

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد