سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

یادبود / آرزو نوری

...

گذشته فقط در ذهن آدمها نیست. در  مکانها معلق است و در اشیا حضور دارد. 

تکه هایی از گذشته و یادبودهایی از عزیزان در این اشیاست. ادکلنی که پدرت برای تولد چند سال پیش ات خریده و حالا ظرف خالی اش مانده. زنجیر نقره ای که  سیاه شده و یادگاری دور  است. گلبرگ خشکی لای کتاب. دستیند پلاستیکی که برادرت در کودکی برای تو ساخته و حالا هم که سی سالگی را سپری کرده نگه اش داشته ای ....

به این لیست بلند بالا وسایل شخصی خودت را که مدتی با آنها همراه بوده ای اضافه کن. خدا می داند آنها را چند خانه با خودت کشیده ای که باور کنی گذشته ها نگذشته. 

همیشه فکر کرده ای فرصت برای بیرون ریختن این اشیا و رهایی از بار خاطرات هست. حتی متوجه شده ای برخی از این اشیا خالی از خاطره شده اند و یادت نیست مربوط به چه کسی و چه تاریخی است. باز هم گفته ای یک روز  بالاخره از دستشان خلاص می شوم. در خانه بعدی شاید. 

اما طنز ماجرا اینجاست که ناگهان متوجه می شوی همین حس ها را نسبت به وسایل فرزندت داری. حتی وقتی خودش می گوید  چیزی را نمی خواهد و اصرار  می کند بیرون بیندازی اش. انگار بیرون ریختن این اشیا دل کندن از لحظه هایی است که در روزهای دور یا نزدیک  با او گذرانده ای و این اشیا در آن لحظه حضور داشته اند.

انعکاس روح / سعید بحر العلومی

نه صدایی دارم

نه نوایی دارم

همه ی آنچه ز من می شنوی

انعکاس درد ست

در تکاپوی جهان

در مسیر بودن

و صدایی که بجز خرد شدن چیزی نیست

می خراشد با خشم

همه ی حنجره را

ولی آرام چو یک ناله ی زار

می طراود ز دهان

همه ی آوازم

ناله ی یک روح ست

سالها رانده شده از خانه ...


#سعید_بحرالعلومى 



عطار / لاادری


به من بیاموزید

که شکل ساده لبخند را

کدام عطاری

به بوی پونه هفتاد ساله آغشته ست


این عشق / ژاک پره‌ور / احمد شاملو


این عشق

به این سختی

به این تردی

به این نازکی

به این نومیدی،


این عشق

به زیبایی روز و

به زشتی زمان

وقتی که زمانه بد است،


این عشق

این اندازه حقیقی

این عشق

به این زیبایی به این خجسته‌گی به این شادی و

این اندازه ریشخند‌آمیز

لرزان از وحشت چون کودکی درظلمات

و این اندازه متکی به خود

آرام، مثل مردی در دل شب،


این عشقی که وحشت به جان دیگران می‌اندازد

به حرفشان می‌آورد

و رنگ از رخسارشان می‌پراند،


این عشقِ بُزخو شده - چرا که ما خود در کمینشیم-

این عشقِ جرگه شده زخم خورده پامال شده پایان یافته انکارشده از یاد رفته

- چرا که ما خود جرگه‌اش کرده‌ایم زخمش زده‌ایم پامالش کرده‌ایم تمامش کرده‌ایم منکرش شده‌ایم از یادش برده‌ایم،

این عشقِ دست نخورده‌ هنوز این اندازه زنده و سراپا آفتابی

از آنِ توست از آنِ من است

این چیزِ همیشه تازه که تغییری نکرده است،

واقعی است مثل گیاهی

لرزان است مثل پرنده‌یی

به گرمی و جانبخشیِ تابستان.

ما دو می‌توانیم برویم و برگردیم

می‌توانیم از یاد ببریم و بخوابیم

بیدار شویم و رنج بکشیم و پیر بشویم

دوباره بخوابیم و خوابِ مرگ ببینیم

بیدار شویم و بخوابیم و بخندیم و جوانی از سر بگیریم،

اما عشق‌مان به جا می‌ماند

لجوج مثل موجود بی‌ادراکی

زنده مثل هوس

ستمگر مثل خاطره

ابله مثل حسرت

مهربان مثل یادبود

به سردیِ مرمر

به زیباییِ روز

به تردیِ کودک

لبخندزنان نگاه‌مان می‌کند و

خاموش باما حرف می‌زند

ما لرزان به او گوش می‌دهیم

و به فریاد در می‌آییم

برای تو و

برای خودمان،

به خاطر تو، به خاطر من 

و به خاطر همه‌ی دیگران که نمی‌شناسیم‌شان

دست به دامنش می‌شویم استغاثه‌کنان

که بمان

همان جا که هستی

همان جا که پیش از این بودی،

حرکت مکن

مرو

بمان

ماکه عشق آشناییم از یادت نبرده‌ایم

تو هم از یادمان نبر

جز تو در عرصه‌ی خاک کسی نداریم

نگذار سرد شویم

هر روز و از هر کجا که شد

ازحیات نشانه‌یی به ما برسان

دیر ترک، از کنجِ بیشه‌یی در جنگلِ خاطره‌ها

ناگهان پیدا شو

دست به سوی ما دراز کن و

نجات‌مان بده.






@Best_Stories

بداهه / امیر دادویی

حس میکنم در ابر باران نیست

این شاخه تلفیقی است از اندوه از آتش

خاکستری جامانده در پس کوچه های باد 

در دستهای یاد

تقبیح تاریکی است شمعی در هنوز میز

روح بهار از گوشه های تخت حلق آویز

ما در مدارای جهانی خالی از اقبال

با کفشهای بیتفاوت راه میرفتیم

تا صبح یک دلواپسی در بستر تقدیر

باکوله ی تکفیر


بداهه