سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

قصه / شهرام محمدی



کشیدم دامنش را مثل دامان عروسک‌ها

هوا شد غرق شب بوها، زمین شد فرش پولک‌ها


صدای سازها لرزاند ساق سکه‌پوشش را

تکانی خورد و چرخی زد، به هم‌ خوردند قلک‌ها


گرفتم شانه‌هایش را و نوشیدم صدایش را

به خواب چینه‌ها پیچید پچ‌ پچ‌های پیچک‌ها


شرر زد بر لبم نامش، رها شد عطر اندامش

به هم نزدیک شد لب‌ها، یکی شد قاب عینک‌ها


عروس خواب‌های من! بیا در حجله‌ی مهتاب

چراغان کن تنت را با گلایل ها و میخک‌ها


رها کن بر تنم گنجشک‌های بوسه‌هایت را

که امشب تا سحر خواب است چشمان مترسک‌ها


من از نخ.های آوازم برایت دام می‌بافم

تو می رقصی به بامم مثل رقص بادبادک‌ها


تو آن آبی که می‌ریزند در پشت مسافرها

تو آن شیری که مینوشند در گهواره، کودک‌ها


تو رقص ماهی الهام در پاشویه‌ی کاشی

تو برق شادمانی در صدای سیرسیرک‌ها


بیا در بسترم آهسته پلک خواب سنگین کن

که در گوشت بخوانم قصه.ی شهر عروسک‌ها





شاعر: شهرام محمدی (آذرخش)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد