سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

گوشه / مرتضی نور بخش

اینکه از هر جمع دوری و نشستی گوشه ای

میتوان فهمید مانند من عاشق پیشه ای


گاه وصل و گاه هم دوری دوام عاشقیست

در مسیرِ عشق ،مومن به کدام اندیشه ای؟ 


جز محبت نیست کاری در مرام ما ولی 

هرکه آمد کرد خونم را درون شیشه ای


دور شو از مردمِ ظاهر فریبِ شهر ما

 تا نیوفتد بر دلِ آیینه وارت خدشه ای


دستمان کوتاه ماند از شاخه های تاک عشق

یاد ما هم کن اگر روزی گرفتی خوشه ای




#مرتضی_نوربخش_م_نگاه

دلتنگی / سید علی میر افضلی

دلتنگی ام

دستی ست

هر در جیب ، هی در جیب

بی آنکه دنبال کلیدی ، کاغذی ، چیزی...


#سید_علی_میرافضلی

#شعر_کوتاه

#آن_و_آن 

https://t.me/an_o_an

در آتش / هادی مومنی

بر ساحلت دزدان دریایی

آواز می‌خوانند

ایرانِ در آتش!


چنگیزیان با لشکری جرّار

در بیشه‌هایت اسب می‌رانند

ایرانِ در آتش!


 

شمشیرها از قلب مردانت

بر دشت‌هایت بذر پاشیدند

ارّابه‌ها با چرخ خون آلود

از چینِ رخسارت گذر کردند

آنان هزاران بار

بر شهرهایت حمله آوردند

در کاسه‌ی سرهای مستانت

پیمانه پر کردند

شمشادهایت را درو کردند

ایرانِ در آتش!


 

ازشعله‌ی سوزان سیاوش‌ها

خندان گذر کردند

با تیشه‌ی دستانِ در زنجیر

فرهادهایت کوه را کندند

آهنگرانت تاج شاهان را

درآتش افکندند؛

-بی شال وبازوبند-

خاکت هزاران پهلوان دارد

کشتارگاه رستم و آرش!

ایرانِ در آتش!

 


دریاچه‌هایت غرق نیلوفر

آتش‌فشان‌هایت خیال‌انگیز

خاکت جواهرخیز

گلدسته‌هایت سبز و عطرآگین

مردان تو سرکش

ایرانِ در آتش!



بالِ عقابانت نمی‌لرزد

نام شهیدانت نمی‌میرد

شیرِ پلنگ کوه‌هایت را

نوشیده‌اند ایران

ازخاره‌سنگت جوشنی گلگون

پوشیده‌اند ایران

بر قله‌هایت چون گلِ شمشیر

روییده‌اند ایران

درشورِ شیرین، تلخ جان دادند

ایرانِ در آتش!



بی‌خانمان همچون پرستوها

آوارگان بار سفر بستند

رنگین‌کمانت را شکاری‌ها

در دود و خاکستر رها کردند

تور سپید دخترانت را

برشانه‌ها شال عزا کردند

ایرانِ در آتش!


 

بنگر که خاک لاله‌رویت را

چکمینه‌پوشان زیر و رو کردند

بنگر که چشم آهوانت را

در برکه‌های خون فروکردند

ای سرزمین پیر ابرآلود

دیگر پرند کشتزارانت

باران نمی خواهد

ایرانِ در آتش!


 

با تپه‌های تیربارانت

با تاج خون‌آلود شاهانت

ما بر تو دل بستیم

از آب باران کاسه پر کردیم

باعطر گندم عمر سر کردیم

درسینه‌ات آرام خوابیدیم

ایرانِ در آتش!



ازسایه‌ی قرآن گذرکردیم

بر سایه‌هامان آب پاشیدند

در حلقه‌های اشک و گل رفتیم

آلاله‌ی کوه و کمر گشتیم

در جعبه‌ی تابوت برگشتیم

ایرانِ در آتش!



لب‌تشنه بر دریاچه‌ای از نفت

آشفته‌ی عطر گل افیون

تاراج در بازار زرگرها

فریاد کن تاریخ تلخت را

بادست فولادین محرومان

شمشیر بر سوداگران برکش

ایرانِ درآتش!



وقتی درفش سبز پیروزی

برکوه‌هایت شعله‌ور گردد

وقتی شب یلدا سحر گردد

از عاشقانِ کشته‌ات یک دم

یاد آور ای زیبای لیلی‌وش

ایرانِ در آتش!


 


هادی مومنی

تسلسل / سید مهدی موسوی

.

«قُلی» به شهر چنین گفت: یا که می‌میریم

و یا که آخرِ قصّه دوباره آزادیم...

به سمت قلعه‌ی معروفِ دیو راه افتاد

و ما که گوش به فرمانده‌مان «قلی» دادیم!!


«قلی» گرفت سرِ دیو را و با دندان

دماغ و گوشش را کند مثل یک حیوان


گرفت موی زنِ دیو را و بست از سقف

زنش به هق‌هق افتاد توی وحشت و درد

«قلی» نگاه به او کرد و غرق لذّت شد

به بچّه‌هاش تهِ راهرو تجاوز کرد!


نشاند مستخدم‌‌ را میان روغنِ داغ

کشید آشپزِ پیر را تهِ زندان

شکنجه کرد تن لاغر و نحیفش را

و بست روی صلیبی بزرگ در میدان


حکیم را وسط التماس و خون خواباند

هزار مرتبه خنجر به چشمِ ماتش زد

کشید روی زمین، خانمِ معلّم را

جلوی چشمِ همه، زنده‌زنده آتش زد


نشاند زن‌ها را پشت میز با شمشیر

که خون شوهر را توی جام سر بکشند

سرِ نگهبان‌ها را بُرید آهسته

که قبلِ مردنشان، درد بیشتر بکشند


نگاه‌ها قرمز بود و گریه‌ها قرمز

تمام منظره خون بود بر لباسِ گُلی!

و من که جیغ زدم: زنده باد آزادی!

و ما که داد کشیدیم: زنده باد «قلی»!!


«قلی» نگاه به انبوهی از جسدها کرد

و گفت: غصّه تمام است، نوبت شادی‌ست

و هفت شب همه‌ی شهرِ خسته، جشن گرفت

که دیو مرده و امروز روز آزادی‌ست


«قلی» رئیس شد و روی تخت دیو نشست

در ابتدا گردن زد مخالفانش را

هر آنکه خواست بگوید که... هیچ‌وقت نگفت!

«قلی» بُرید به سرعت لب و زبانش را


نوشته شد در تقویم: روز آزادی!

اگرچه هیچ‌کس آن روز را به یاد نداشت

به وحشیانه‌ترین شکل‌ها به قتل رسید

هر آن کسی که به آزادی اعتقاد نداشت!!


قلیِ یک، دو، سه، آزادی و قلیِ چهار

عوض شدند به تدریج، اسم میدان‌ها

به زورِ ترکه فرو شد به مغزِ هر بچّه

قلی و آزادی، داخلِ دبستان‌ها!


تمام شهر، پُر از ترس بود و آزادی!

تمام شهر، پُر از دوربین و جاسوسی

که تو چه آوازی زیر دوش می‌خوانی

که گونه‌های زنت را چطور می‌بوسی


تمام شهر به دنبال یک نفر می‌گشت 

در آن سکوت و شب و انتظارِ غیب شدن!

کسی به میدان آمد، شبیه یک فریاد

کسی به میدان آمد، کسی به نام «حسن»


«حسن» به شهر چنین گفت: یا که می‌میریم

و یا که آخر قصّه دوباره آزادیم...

به سمت قلعه‌ی پیرِ «قلی» به راه افتاد

و ما که گوش به فرمانده‌مان «حسن» دادیم!!...


سید مهدی موسوی

.


پانوشت:

که من کجای جهانم؟ کدام خانه‌ی شهر؟

چه‌وقت شب، چه‌کسی را، چگونه می‌بوسی؟

(فاطمه اختصاری)

تردید / محمد رضا راثی پور


تردید ظلمتیست که می بلعد

در چاه خود هر آنچه که می بیند

در چاه خود که بی ته و ساقط کننده است!

من آزموده ام و یقین دارم

حتی صدای خرد شدن ها را

در حین هر سقوط، خودم لمس کرده ام

من ذره ذره هرچه که تردید داشتم

نسبت به این قضیه

نابود در تشعشع این شمس کرده ام!


ایوان ذهن من که در این ظلمت گمان

با این چراغهای ادله و بینه

باغیست نور گستر و رشک انگیز

در معرض تهاجم شک است

....شاید حرامی شک

در پشت این گریوه و تپه

با سنگپاره ها که تدارک دید

دشواری تهاجم خود ساده کرده است

شاید فلاخنش را

با صبر موذیانه اش آماده کرده است!


بررغم بی دفاعی ، ایوان ذهن من

با این چراغهای ادله و بینه

خاریست چشم ظلمت شک را

ترسانده هرچه بادکنک را!

۱۵/ ۳ / ۱۴۰۱