سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

من به راه خود باید بروم/ مهدی عاطف‌راد


نیما در مسیر زندگی‌اش، در برابر خود، راهی تعیین کرده بود و خودش را موظف می‌دانست که در طول عمرش، چه در تاریکی شب و چه در روشنی روز، آن راه را بپیماید و در آن پیگیر و پویا پیش برود:

من به راه خود باید بروم.

کس نه تیمار مرا خواهد داشت.

در پر از کشمکش این زندگی حادثه‌بار

(گرچه گویند نه) هرکس تنهاست.

آن که می‌دارد تیمار مرا، کار من است.

من نمی‌خواهم درمانم اسیر.

صبح وقتی که هوا روشن شد

هرکسی خواهد دانست و به‌جا خواهد آورد مرا

که در این پهنه‌ور آب

به چه ره رفتم و از بهر چه‌ام بود شتاب.

(مانلی)

 

او اگرچه در راهی که در مسیر زندگی‌اش برگزیده بود، تنها بود ولی دوست داشت که دیگران هم با او هم‌راه باشند و با هم راه را بپیمایند، و چون می‌دید که کسی همراهی‌اش نمی‌کند، با تأسف می‌پرسید:

چوک و چوک... در این دل شب که از او این رنج می‌زاید

پس چرا هرکس به راه من نمی‌آید؟

(شب پره‌ی ساحل نزدیک)

 

و اگر گاهی در بخشی از مسیر راهش، همسفرانی با او هم‌راه می‌شدند، از آنها می‌خواست که در سفر شبانه‌شان، در راه تاریک ستیزنده و پیکارجو، استوار پا در جای پای او بگذارند و نلنگند و از راه دامن نپیچند و هم‌آوا با او بخوانند:

ره تاریک با پاهای من پیکار دارد.

به هر دم زیر پایم راه را با آب آلوده

به سنگ آکنده و دشوار دارد.

به چشم پا ولی من راه خود را می‌سپارم.

جهان تا جنبشی دارد، رود هرکس به راه خود.

عقاب پیر هم غرق است و مست اندر نگاه خود.

نباشد هیچ کار سخت کان را درنیابد فکر آسان‌ساز.

شب از نیمه گذشته‌ست.

خروس دهکده برداشته‌ست آواز.

چرا دارم ره خود را رها من؟

بخوان، ای هم‌سفر! با من.

.....

هنوز آن شمع می‌تابد، هنوزش اشک می‌ریزد.

درخت سیب شیرینی در آن‌جا هست، من دارم نشانه.

به جای پای من بگذار پای خود، ملنگان پا.

مپیچان راه را دامن.

بخوان، ای هم‌سفر! با من.

(یخوان، ای هم‌سفر! با من)

و در طول راه، گاه، فکرهای باطلی به ذهنش می‌رسید و منقلبش می‌کرد: فکر عبث گذر از بیابان هولناک هلاک، به یاری دل فولادش، و رسیدن به گذرگاه رهایی:

فکر می‌کردم در ره چه عبث

که از این جای بیابان هلاک

می‌تواند گذرش باشد هر راه‌گذر

باشد او را دل فولاد اگر

و برد سهل نظر

در بد و خوب که هست

و بگیرد مشکلها آسان

و جهان را داند

جای کین و کشتار

و خراب و خذلان.

ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک

بازگشت من می‌باید، با زیرکی من که به کار

خواب پر هول و تکانی که ره‌آورد من از این سفرم هست و هنوز

چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می‌دوزد

هستی‌ام را همه در آتش برپاشده‌اش می‌سوزد.

 

از برای من ویران سفر گشته مجال دمی استادن نیست

منم از هرکه در این ساعت غارت‌زده‌تر

همه‌چیز از کف من رفته به در.

(دل فولادم)


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد