مرغ آزادی اسیر بند بیداد است و میخواند چه با حسرت
با صدایی سوزناک از زجر طولانی
خسته از محنت:
"آه، آزادی! چه دور از دسترس هستی!
و چه من محروم هستم از تو، ای اکسیژن روح و روان! افسوس
نیستی اما تو دور از ذهن
و خیالم غرق در عطر حضور تست
هست رؤیای شب و روزم پر از آواز جانبخش و دلانگیزت
گرچه مجروح است و خونینبال
عشق میورزم به تو، جانا!
با تمام هستی دربند و دلتنگم که محروم است از شادی
و ندارد بهرهای از لذت ناب رها بودن
پر کشیدن در افقهای بلند آرزوهایی که روحانگیز هستند و تعالیآفرین
آرزوهایی چه شیرین!
آسمان بیکران را درنوردیدن
مرزهای زندگانی را به زیر بالهای آبی شادی بیمرزی کشیدن
و به اوج شور و شوق ناشی از احساس آزادی رسیدن.
در قفس محبوس بودن در تمام عمر نامش زندگانی نیست
در اسارت بودن دائم همانا مرگ تدریجیست
شبچراغ عمر را بیروشنایی رهایی سود و ارزش چیست؟
تنگنای یک قفس هرگز نباشد جایگاه زیست
زیستن وقتی که آزادانه باشد مایهی شادیست
گوهر هستی هر جاندار بیتردید آزادیست."
در قفس آکنده از دلتنگی و عسرت
مرغ آزادی اسیر بند بیداد است و میخواند چه با حسرت.