سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

قصه ی شب/ حسن اسدی


تنِ چرکینِ شب را چنگ می زد
هیولایِ سیه چنگالِ توفان
سروش خفته را آگاه می کرد
زتقدیرِ سیاهِ  شوربختان

عروس اختران در حجله ی عرش
زدست ابرها شلاق می خورد
زخنجر بازیِ ابلیسِ نیرنگ
اهورا درسکوتِ خواب می مُرد

ازانگشتانِ گردون.میتراوید
فشارِجانگزایِ پنجه ی گور
ز تیرِشبروان،درسینه می مُرد
خروشِ دیده بانِ قلعه ی نور

سیاهی بودوارواح سیاهی
گلیم سبزه ها رامی جویدند
صراحی درکف وتابوت بردوش
به تدفینِ شقایق،می دویدند

حسن اسدی "شبدیز"

مرزهای آزادی / مهدی تدینی


بین آزادی‌های فردی و اختیارات دولت/حکومت نسبتی معکوس وجود دارد. یعنی هر چه دامنۀ اختیارات دولت بیشتر شود، آزادی‌های فردی محدودتر می‌شود. بنابراین، کسب آزادی‌های فردی یعنی محدود شدن اختیارات دولت. اساساً «آزادی» به معنای «آزادی در برابر حاکمیت» است.

بنابراین آزادی یعنی محدود کردن دولت/حکومت؛ یعنی شهروندان اجازه ندهند دولت از راه‌های دموکراتیک و غیردموکراتیکِ مختلف بر دامنۀ اختیارات خود بیفزاید و نیز بکوشند اختیاراتی که پیشتر به دولت داده شده، از دولت سلب شود. این معنای آزادی است. از این منظر که به مفهوم آزادی بنگریم، تازه متوجه می‌شویم بسیاری از مردم خیلی زود از آزادی رویگردان می‌شوند، چون معتقدند دولت/حکومت باید اختیارات گسترده باشد تا در زندگی مردم دخالت کند. طبعاً منظور همه از این مداخله «خیر» است؛ می‌خواهند دولت اختیارات داشته باشد تا برای مقاصد نیک در زندگی مردم دخالت کند. اما «شر» دقیقاً از همینجا شروع می‌شود.

مسئلۀ بسیاری این نیست که چرا دولت در زندگی مردم مداخله می‌کند، بلکه منظورشان این است که چرا دولت در «فلان مسئله» دخالت می‌کند؟! به جای آن بیاید در یک مسئلۀ دیگر دخالت کند. حتی مسئله بسی پیچیده‌تر است. مثالی می‌زنم تا ببینید چگونه شهروندان مشتاق گسترش بوروکراسی دولتی‌اند: بزرگ شدن دولت به معنای افزایش مشاغل دولتی است و همیشه قشری از جامعه مشتاق مشاغل دولتی است و از اینکه حقوق‌بگیرِ دولت باشد راضی است. شغل دولتی سنگر خوبی برای فرار از رقابت سخت اجتماعی در جامعه‌ای آزاد است. بعید نیست کسی که نمی‌تواند نویسنده شود، ترجیح ‌دهد در یک اداره بنشیند و بر نویسندگان امرونهی کند. یا کسی که توان تولید ندارد، شاید ترجیح دهد به یک بوروکرات تبدیل شود تا از فشارهای تولیدکننده بودن فارغ باشد. سوءتفاهم نشود. نمی‌گویم همۀ کارمندان دولت عافیت‌‌طلبند. به هر حال همیشه به یک بوروکراسی دولتی نیاز است، اما همیشه کسانی هستند که بین شغل آزاد و شغل دولتی، دومی را ترجیح می‌دهند. طبعاً اینان از گنده‌شدن بوروکراسی دولتی استقبال می‌کنند. وقتی گنده‌شدن دولت یعنی محدود شدن آزادی، یعنی اینان برای زندگی بی‌دردسر حاضرند شعاع آزادی شهروندان کاهش یابد.

اگر پای استدلال چپ‌ها بنشینید، بی‌درنگ می‌گویند آزادی باعث می‌شود یک قشر در جامعه قدرت اقتصادی بالایی بگیرند و در نتیجه آزادی دیگران محدود شود. نفس این استدلال قبول! اما اگر یک قشرِ پراکنده با انواع رقابت‌های درونی میانشان به صرفِ توان اقتصادی می‌تواند به چنین هیولایی تبدیل شود، یک دولت که علاوه بر توان اقتصادی، انواع ابزارهای نیرومندِ سیاسی، قانونی، نظامی، تقنینی و قضایی را هم در کف دارد و نیروی انسانی عظیم و منسجمی هم در اختیار دارد، به مراتب می‌تواند خطرناک‌تر و هیولاتر شود! قدرت اقتصادیِ محض هیولا می‌سازد، اما جمع قدرت اقتصادی، سیاسی، اجرایی، قضایی و تقنینی هیولا نمی‌سازد؟

نه! مرز میان شهروند و حکومت مانند مرز میان دو کشور است. هر جا حکومت پیشروی کند، قلمروی شهروند کوچک می‌شود. این امکان وجود ندارد که بدون کوچک شدن دامنۀ آزادی شهروند، اختیارات دولت زیاد شود. ناممکن است!

به همین دلیل دولت همیشه تهدیدی برای آزادی است. به گمانم جدی‌ترین مشکل عصر جدید هم همین بوده که بخش بزرگی از مردم شیفتهٔ دولت بزرگ‌اند ــ که غایت آن «توتالیتاریسم» است؛ یک اَبَردولت ــ و مانند گربه‌ای که هر جور آن را رها کنی دوباره روی چهاردست‌وپا فرود می‌آید، هر نوع دولتی شکل گیرد، این دولت‌گُنده‌دوستان اختیارات آن دولت را بسط می‌دهند و آزادی را از بین می‌برند.

به ویژه در جوامعی مانند ایران که «پدرسالاری» یک الگوی زیست اجتماعی دیرینه است، بسیاری ناخودآگاه تمایل دارند «دولت» جایگزین «پدر» شود. از دولت انتظار دارند، شغل ایجاد کند، امر و نهی کند، بر همه چیز نظارت کند، صاحب‌ اقتصاد باشد، منابع عمومی را تصاحب و بین مردم تقسیم کند، کتاب‌های درسی را بنویسد، رسانه‌ها را اداره کند، اخلاق عمومی را تعریف کند، بر هنر و ادبیات نظارت کند و هزاران اختیار دیگر. دولت پدری متکی به نیروی پلیس است و طبعاً در مجازات کردن هم ید طولا دارد!

آزادی هزینه دارد! هزینۀ آن چیست؟ هر چه آزادی‌های فردی بیشتر باشد، مداخلات دولتی کمتر است و در نتیجه پشتوانه‌های دولتی کمتری برای شهروندان وجود دارد و فرد خود باید زندگی‌اش را بسازد. البته تازه اینها به شرطی است که آن دولت مداخله‌گر واقعاً خدمات بدهد و پشتیبان باشد، نه اینکه هم دخالت کند و هم با دخالت خود فقط آشفتگی، تورم و بدبختی بیشتر ایجاد کند (مانند دولت علّیۀ ما).

اینجاست که درک شهروند از آزادی مهم می‌شود؛ اینکه بدانند آزادی چیست. وگرنه شهروندان به سادگی به سیاهی‌لشگرِ جان‌برکفِ حاکمیتی آزادی‌ستیز تبدیل می‌شوند.

مهدی تدینی

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی

دلنوشته /مرثیه قلم


تو خیابون راه میرفتم امروز، از بزدلی خودم داغون شدم تو مسیر خیلی ناراحت بودم از اینکه چرا از بچگی رگ غیرتمونو بریدن....
دهه شصتیا تو جنگ به دنیا آمدیم توجنگ زندگی کردیم و تو جنگ می میریم
داغونم، داغون بچه ای که هرگز به دنیا نخواهم آورد از ترس اینکه تو کشورم نه تنها خوشی نمی بینه وقطعا به تباهی کشیده میشه
داغونم برای خواهران سرزمینم که الان تمام تلاش خودشونو میکنن که زندگی کنن و سرکوب میشن...
سکوتمان چهل سال فربه کرد اینهارو....
از همه چی ترساندن مارو
کسی نبود بگه مگه بالاتر از سیاهی رنگی هست
و مگر بالاتر از مرگ داریم ازچه می‌ترسید
به چه چیزی دل خوش کرده اید که نمی اندازید بیرون این عرب های بی احساس، و بی وجود و بی ناموس را....
آرام 1401

تو تاریخ خواهند نوشت حکومتی بود که مردم رو کشت به خاطر اینکه قانون اساسی خودش رو اجرا نکنه.....

۱- جمهوری اسلامی؛
مردم معترض اقلیتی ناچیز هستند

۲- شرکت های میهن و دیجی کالا از طرف مردم معترض تحریم شدند

۳- شرکت های میهن و دیجی کالا انواع و اقسام قسم ها رو ادا کردند که به تحریم کنندگان اثبات کنند هیچ رابطه ای با حاکمیت ندارند

نتیجه اول؛
اگر ما اقلیت بودیم تحریم اقلیت در روند کلی درآمدی این دو شرکت نمی توانست نقش چندانی داشته باشد
رفراندوم ناخواسته ای بود

نتیجه دوم؛
آقای جمهوری اسلامی اگر با مردم نباشی همه بهت پشت خواهند کرد حتی میهن و دیجی کالا

انقلاب مشروطه تقریبا تعطیل شده بود
تبریز بود و محله امیرخیز و ستارخان ....

به قول ابراهیم خان سلطانی ؛
این روزها، «زنده نگاه داشتنِ امید» چیزی بیش از «امیدوار بودن» است: نوعی «احترامِ عمیق» به جان‌هایی‌ست که در راهِ یک امیدِ بزرگ از دست رفتند. «امیدوار بودن» یک وضعیتِ روان‌شناختی‌ست، «امید را زنده نگاه داشتن» یک کنش اخلاقی....

و بغض / سید مرتضی معراجی

و بغض
آخرین مسافر گلوی من هنوز
کنار ایستگاه این زمان
نشسته
          تا قطار گریه ...
                                 نه
چه انتظار باطلی
در این زمانه ای که سوت می کشد
قطار بی توقف صدای درد
صدای ممتدی که در میان کوه و دشت
به هرچه می خورد
پای پس نمی کشد
که این صدای بغض های دیر سال ماست
ما که هرچه داد می زدیم
در گلویمان به شکل بغض می نشست
می نشست تا قطار گریه ...
                                        نه
چه انتظار باطلی
قطار بی توقف صدا
صدای او
               صدای تو
صدای بغض بی نوای ماست
که سوت می کشد
۴۰۱/۸/۱۸
@walehane
#معراجیـسیدمرتضی

کار جهان به تار موی تو بند است / محمدعلی شاکری یکتا






*
عجب سماجت خوشرنگی!
حتی نمی گذاردم این بار
از تاب زلفکت غزلی گویم
یا مثل شاعران سبک خراسانی
فاخرترین قصیده ی دنیا را
بر نقش کاشی محراب بر کشم.

حتی نمی گذاردم
چون شاعران شیوه ی هندی
نازک خیال ، واژه ی شعرم را
بردارم و به رندی و تردستی
شلیک این گلوله ی سربی را
که بددلانه رها شد
به قلب آهوی کوهی
در دفتری بنشانم.

انگار
کار جهان به تار موی تو بند است.
سالی که گاهشماری خورشیدی
حسّ نفس کشیدن ما را گرفت
و روی صفّه ی سنگی
گردن زدن به رسم تبرّک
انبوه مردمان را
به خلسه ی خدایی خود برد
و شیخ شهر دیوان شعر نسیمی را
آتش کشید و سوخت
دیدم میان شکّ و یقین
کار جهان به تار موی تو بند است.

ای وای من!  عجب سماجت خونریزی !
پژواک صامت تک تیر یک تفنگ
در قلب کودکان دبستانی
سرخطّ ِ روزنامه ی صبح. اخبار شب
همچون فرود صاعقه بر بام خانه ها.
و من کنار پنجره  بودم
آژیر ممتدی
نصف النهار این شب سنگین را
آمد .گذشت . گم شد میان دلهره ها
و خواب های زیادی را برهم زد.
سرخطّ یک خبر همیشه عجیب است
تیتر درشت ِ فتح خیابان
وقتی که خون
در لابه لای زلف تو می خشکد
کار جهان به تار موی تو بند است.

۸ مهرماه ۱۴۰۱


"برای مهسا امینی و تمام زنان و دختران به خون خفته ی ایرانزمین."


https://t.me/mayektashakeri