سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

یادداشت‌هایی از کتاب با چراغ و آینه در باره فروغ فرخزاد/ دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی / سعید عبداللهی

فروغ فرخ‌زاد

*

یادداشت‌هایی از کتاب با چراغ و آینه

نوشته: دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

*

یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی

*

ــ «اسیر»ی که در برابر «دیوار»های بندگی، «عصیان» می‌کرد، پس از «تولدی دیگر» در لحظه‌یی که هیچ گمانش نمی‌رفت، در سی‌ودو سالگی در یک حادثه‌ی ناگوار، در ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ به «ملکوت آسمان‌ها» پیوست. مرگ فروغ فرخ‌زاد در قلمرو شعر مدرن ایران، پس از مرگ نیما، بزرگ‌ترین و ناگوارترین حادثه بود. ص ۵۶۳

*

ــ شخصیت اصیل و ممتاز و مستقل فروغ با آخرین کتابش «تولدی دیگر» آشکار شد. در این کتاب با شاعری بزرگ روبه‌رو می‌شویم که بی‌هیچ گمان، تاریخ ادبیات ایران او را به‌عنوان بزرگ‌ترین زن شاعر در طول تاریخ هزار ساله‌ی خویش خواهد پذیرفت و در قرن ما یکی از دو سه چهره‌ی برجسته‌ی شعر امروز خواهد بود. ص ۵۶۴

*

ــ ادبیات فارسی سال‌ها باید در انتظار بماند تا چهره‌یی به‌مانند فروغ بر صحایف پریشان و آشفته‌ی آن ــ که میدان ادعاهای بی‌جا و آشفته‌کاری‌های متشاعرچگان پیر و جوان است ــ بتابد و چه دیر خواهد بود تا چهره‌یی چون او در شعر ما روی نماید! ص ۵۶۶

*

ــ فروغ اگر خالص‌ترین و برجسته‌ترین چهره‌ی روشنفکری ایران در نیمه‌ی دوم قرن بیستم نباشد، بی‌گمان یکی از دو سه تن چهره‌هایی است که عنوان روشنفکر، به کمال، بر آنان صادق است. صورت و معنی در شعر او مدرن است. هیچ‌گونه نقابی از صنعت و ریای روشنفکرانه ــ که اغلب متظاهرین به روشنفکری در کشور ما گرفتار آن‌اند ــ بر چهره‌ی شخصیت او دیده نمی‌شود. «ریای روشنفکرمآبانه» از ریای دینی بسی خطرناک‌تر است. بسیاری از مدعیان روشنفکری در کشور ما به آن‌چه می‌گویند، عقیده ندارند. حرف‌های بسیاری از آن‌ها اگر تحلیل معناشناسیک شود، پر است از تناقض‌های آشکار منطقی و گاه یکصدوهشتاد درجه تغییر مواضع دادن از رئالیسم سوسیالیستی به سوی پست مدرنیسم. ص ۵۶۷

*

ــ فروغ در هنر خویش زلال است و خالص. همان است که احساس می‌کند و همان است که می‌گوید. در نگاه او «وصف‌»ها از لحاظ معنی‌شناسی خبر از ناپایداری، شتاب، ابهام و دوردست‌ها می‌دهند. ص ۵۶۷

*

ــ باید بپذیریم که عالی‌ترین تصویر عبور از سنت، در ادبیات نیمه‌ی دوم قرن بیستم ما، در شعر فروغ است که زیباترین تجلی خود را آشکار می‌کند. ص ۵۶۸

*

ــ اگر از دیدگاه هنری که هیچ زرادخانه‌ی مجهز به بمب اتمی و ئیدروژنی هم نمی‌تواند به جنگش بیاید، بنگریم، هیچ روشنفکری بهتر از فروغ به ستیزه با سنت برنخاسته است. دیگران شعار داده‌اند و دشنام. ص ۵۶۹

فردای بی امیر / امیر دادویی / محمد رضا راثی پور




صحبت از غزل معاصر و طرزهای گوناگونی که توسط طبع آزمایان این قالب معرفی شده است بحثی درازدامن و مفصل است که در این مجال اندک نمی گنجد.اما برای پرداختن به مجموعه غزل  "فردای بی امیر " سروده شاعر توانا امیر دادویی لازم است بطور مختصر در این باره مطالبی گفته شود.

شاعرانی که در سنوات معاصر در قالب غزل طبع آزمایی کردند با پیش رو داشتن تجربیات نیما و تصویرسازی های نو پردازان سعی کردند همراه با حفظ چارچوب این قالب تغییراتی در محتوا و مضمون این قالب بدهند اما اینکه چقدر در این نو آوری موفق بوده اند ، باید زمانه و اقبال خوانندگان داوری کند و نظر ذوقی اهل نقد ، بازتابی ندارد.

در این مجموعه که حاوی شصت غزل است ما با غزلهایی کلاسیک و فرموله روبرو نیستیم.هر بیت و حتی هر مصراع تصویریست به تنهایی کامل و جمع شدن آنها در کنار هم تنها به ضرورت وزن و قافیه مقدور شده است.اما این به معنی عدم وحدت موضوعی نیست.شاعر مضمون عامی را در نظر می گیرد و چند تصویر منعکس کننده این مضمون را در بیتهای غزل می گنجاند.البته نه بطور کوششی بلکه بر اساس جریان سیال ذهن و لذا آنچه حاصل می شود شعریست خواندنی و سرشار از تصویر های غافل گیر کننده :

من ایستاده ام به تماشای بی کسی

فکر رهایی از دو سه خط حسرت بلند

بهار حرف عجیبیست در حضور کویر

بهار رخت غریبیست بر تن برهوت

غزلهای جناب دادویی از دیدگاه یک غزلسرای انجمنی اشکال زیادی دارد.وحدت موضوعی ندارد.شاه بیت و ایهام تناسب و ظرافتهای بدیعی ندارد .

اما از دید نو دوستان حرفی از جنس زمان دارد.شاعر دغدغه ها و پیچیدگی زمان را در شعرهایش بازتاب می دهد:

ستون خستگی ها تکیه کرده روی آوارم

چه میشد کرد اگر با دستهای رنج همدستیم


یا 

از یاد دنیا رفته با آن گویش لالش

فصلی که در تقویم می گردی بدنبالش

ویژگی بارز غزل دادویی تشخیص و جاندار کردن مجردات است که تقریبا در همه غزلهای این مجموعه دیده می شود.که گاها بسیار زیبا جا می افتد: 

آرامشیست در تن دلتنگی حروف

تکرار های خسته گفت و شنید را

یکی از ویژگی های دیگر غزلهای دادویی تصویر های غافلگیر کننده و غیر منتظره است بنحوی که فردیت و تشخصی خاص به غزلهای دادویی می دهد تا آنجا که گاها می شود با شنیدن چند بیت لاادری  احتمال داد که امضای دادویی را دارد و این امتیاز کمی نیست:

نشستم نا امید از روزهای ابری انسان

نشستم تا خدا را باز از آغاز بنویسم 

یا

نسپرده ای حتی به گوری تیره و تاریک

نعشی که روی دست انسان نخستین است

بهار غفلت سبزیست در تن تقویم

تمام خاطره هامان گناه بود و سکوت


شعر دادویی عامه پسند نیست.دادویی با زبان خاصی که انتخاب کرده و بتدریج شخصی ساخته است در صدد این نیست که سلیقه عامه را لحاظ کند و متناسب با آن غزل سرایی کند. افق دید شاعری که می خواهد یک سر و گردن از همعصرانش بلند تر دیده شود باید گسترده تر باشد.شاعری که سطح کلام خود را تا حد فهم مخاطبان پایین می آورد جرأت خطر کردن و نو آوری و کشف فضاهای تازه را نخواهد داشت.

امثال مهدی سهیلی و فاضل نظری ها دانه های تسبیح یک شکلی هستند که بود و نبودشان تغییری در ماهیت تسبیح نمی دهد.

دادویی به دریاها می اندیشد و برکه حقیر را در خور جولانش نمی داند:


با خود به روح آبی دریا ببر مرا

رود بزرگ در شب بی تکیه گاه من

البته سلیقه من با جناب دادویی در غزل متفاوت است.سالها پیش بنده شرمنده بدنبال زبانی اثیری  به عنوان زبان معیار در غزل بودم. ملاک و مصداق من غزلهای حافظ و سایه و مرحوم نوذر پرنگ بود.حتی با استناد به اینکه قلب مفهوم تحریف و تقلب را در خود مستتر دارد  نمی پذیرفتم که شاعر بجای دل ،  قلب را بکار ببرد .البته از این نظر افراطی تا حدود زیادی عدول کرده ام . اما بطور کلی اعتقاد دارم که  ابیات غزل باید یک هارمونی داشته باشد. و هر بیت به عنوان اجزاء یک کل منسجم حکم پیش زمینه و مقدمه چینی برای حرف و مضمون اصلیی که در مد نظر شاعرست عمل کند.

حتما قرار نیست که شاعر در هر بیت تصویر سازی کند.گاهی یک  بازی کلامی یا یک طنز هم همین کار را می کند در عوض  خود این فراز و فرود ها غزل را یک نواختی در می آورد.

خوشبختانه پیشکسوتانی چون سیمین بهبهانی حکم خط شکن و رهنما داشتند و گاها با تغییراتی که با اضافه کردن  توصیف داستان گونه و تغییر راوی در لحن غزل انجام دادند می تواند الگویی برای ما باشد.

سخن آخر اینکه جناب دادویی در طرز غزل توانایی های بارزی را  در حد،مولانا بیدل دهلوی   از خود نشان داده است .اگر این توانایی خارق العاده بتواند با مضایق غزل سازگار آید  و کمی با وسواس ادیبانه توام باشد می توانیم شاهد نوذر پرنگ یا حسین منزوی دیگری باشیم.البته منوط به اینکه شاعر گران قدر بتواند با ریاضتهای زبانی و صیقل دادن آینه تخیلش از این آخرین پله کمال بالا برود.

سرودن بیتی چون 

میان جاده ات لب وا نکرده چشم را بستیم

نفهمیدیم ما مستیم پا بستیم بن بستیم


ذوق و قریحه ای سرشار می خواهد.

شاعر محترم     امیر دادویی این پتانسیل را دارد که آفاق فراتری را تجربه کند


دریای ما کویر شد از دین تو /سایه اقتصادی نیا



اسماعیل خویی دو قصیده در هجای عبدالکریم سروش سروده است: یکی در سال ۱۳۸۷ با مطلعِ: «سروش اهرمنا که‌ت مغالطت کار است/ هزارگونه دروغت نهان به گفتار است» و دیگری در سال ۱۳۸۹ با مطلعِ: «ای رفته با گذشت زمان آبروی تو/ آن آب رفته باز نیاید به جوی تو»، که از اولی استوارتر و نغزتر است. او، پیش از سرایش این اشعار هم، در سال ۱۳۸۶ نامه‌ای سرگشاده خطاب به سروش نوشته بود؛ نامه‌ای که سروش البته آن را بی‌جواب گذاشت. نامه چنین آغاز می‌شود: 

«آقای دکتر عبدالکریم سروش

درود بر شما،

نخستین و واپسین باری که شما را از نزدیک دیدم در روزی بود، چند ماه ‌یا نزدیک به یک سالی پس از انقلابِ ملّاخورشدۀ ۲۲ بهمن ۱٣۵۷، که همراه با مردی که "حاج آقا" می‌خواندیدش و ریش انبوه و موی ژولیده‌ای داشت و کت‌وشلوارِ تیره‌رنگ و خاک‌آلودش به تن او زار می‌زد، به دانشگاه تربیت معلم آمدید.

استادان آن دانشگاه مرا به سخنگوییِ خود برگزیده بودند تا با شما و همکارتان دربارۀ "انقلاب فرهنگیِ" نزدیک‌شونده گفت‌و‌گو کنم.

در سراسر گفت‌و‌گو، که هیچ دراز هم نبود، شما خاموش بودید و به یاد دارم، چهرۀ شما برافروخته و سرخ بود، ندانستم از شور و شادیِ پیروزیِ انقلاب یا از شرمندگی از کاری که بر دوشِ هوش و وجدانِ خویش گرفته بودید... دیری نپایید که دانشگاه را‌ در سراسر کشور بستند... رئیس کارگزینیِ دانشگاه به من پیام داد که تو "نخستین دانشیاری بودی که از دانشگاه اخراج"ت کردند. و من این ستم را از چشم شما و همکارانتان در برنامه‌ریزیِ "انقلابِ فرهنگی" می‌دیدم و می‌بینم...»


کِبر با شاعری افتاده چون خویی تازگی نداشت: سال‌ها بعد، وقتی از سروش دربارۀ اخراج خویی از دانشگاه تربیت‌معلم در بلوای انقلاب فرهنگی پرسیده بودند، گفته بود: «اسماعیل خویی؟! چنین نامی تاکنون هرگز به گوش من نخورده بوده است.» با این‌همه، خویی جهد می‌کند با صفرای خویش برآید، ببخشد و بگذرد: «این همه را نوشتم تا به شما بگویم که ــ چرا ــ من چند سالی از شما سخت خشمگین و بیزار بودم و می‌شود گفت کینۀ شما را نیز به دل گرفته بودم. اما از هنگامی که شما ... کناره گرفتید و آغازیدید، نخست، به سنجیدن جنبه‌هایی از جهان‌نگریِ این فرمانفرمایی و، سرانجام، پیوستید به انبوهۀ مخالفانِ گوناگون آن، من ــ به یاد و مهرِ هومن جانم، پسر نازنینم، سوگند می‌خورم ــ به‌هنگام دیدم که بر شما ببخشایم. کینۀ شما از دلم برخاست و احساس بیزاری‌ام فروکش کرد، و شما را بخشیدم... می‌بخشم اما فراموش نمی‌کنم.»


و فراموش نکرد. چند سال بعد، آن دو قصیده را ساخت و سروش را با تعابیری چون «یاوه‌گو»، «خودستا»، «دزد نوروش»، «نونمای کهنه‌فروش»، «فرهنگ‌خوار» و «خارۀ کنارۀ دریای مولوی» وصف کرد. هر دو قصیده لحن خطابی دارند و با مخاطب گرفتن شخص سروش آغاز می‌شوند. در اولی، سروش را متهم به مغالطه می‌کند و مخصوصاً بر سر اصطلاح متناقض‌نمای «روشنفکر دینی» درنگ می‌کند:

تو خویش را «روشنفکر دینِ» خود بشناس:

مگر نه، چون همه، با منطق‌ات سروکار است؟!

چگونه آوری ایمان بدینچنین دینی،

اگر نه منطقِ اندیشگی‌ت بیمار است؟!

کدام دین بشناسی که یاوه کم بافد؟  

چگونه «روشنفکری»ست آن که «دیندار» است؟!

و بعد از به رخ کشیدن انواع تناقض‌ها و تضادهایی که در بطن دین و دید سروش می‌یابد، شعلۀ خشم را فرومی‌نشاند و به خدای خود فخر می‌کند:

خوشا خدای منا! کز جداییِ «دل» و «سر»

و از دوگانگیِ دین و کفر بیزار است.

سرآخر، در فرودِ قصیده، اصالت را به انسان و اصول اخلاقی و بنیان‌های علمی او می‌بخشد و واعظ غیرمتعظ را وعظ می‌دهد:

خدای خوب بکرد آنچه در توان می‌داشت:

توراست با بدی اکنون که گاه پیکار است.

به نیک و بد منگر از نگاهِ شرع، که این

فریب مایۀ شیخِ دروغکردار است.

به بازسازیِ دین بیهده‌ست کوشیدن:

که این بنا را دیگر نه در، نه دیوار است.

ز دین فرا گذر و شاهراهِ دانش گیر:

که دانشت پروبال است و دینت افسار است.


در قصیدۀ دوم، خویی کمتر جدل می‌کند و بیشتر هنر می‌پرورد. سروش را با تعابیری ادیبانه‌تر می‌نوازد، مخصوصاً بر خودستایی و کبر و عُجب او انگشت می‌گذارد و با شگفتی از او می‌پرسد چرا از استادش، مولوی، درس خاکساری نیاموخته و به خطای خویش خستو نمی‌شود:

رویت سیاه باد که بر بد که کرده‌ای

خستو نمی‌شوی و سپید است موی تو...

رو این زمان به قبلۀ وجدان نماز بر:

آه، ای ز خون دانش و بینش وضوی تو...

دریای ما کویر شد از دین تو، سزاست

گر تا همیشه خشک بماند سبوی تو.


اسماعیل خویی در آغاز شاعری و تا سال‌ها «سروش» تخلص می‌کرد.