از بالکن ، عمارت همسایه
مانند قلعه ایست که هر روزنش
پرتابگاه تیر نگهبانیست
تا پس زند نگاه مهاجم را
با قیر داغ فحش بیازارد
هر چشم کنجکاو مهاجم را
من تخته بند واحد سیمانی
از روزنی که سهم من از آسمان شهرست
بی قیر و تیر خانه همسایه
بی گرد و خاک بازی طفلان
اکسیژنی به سینه نیارم فرو برم
از من مخواه بال زدن در اثیر را
وقتی که بسته است پرم
شاید مگر به زور تخیل
شاید به ضرب مثبت اندیشی
در پیش روی بالکن
یک باغ پردرخت
یک چشمه زلال بسازم
آه از هوای تازه که پیدا نمی شود
دردا که این گره
با یاری تخیل من وا نمی شود