سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

گفتم- گفت / مهدی عاطف‌راد


فرم گفت‌وگو یکی از فرمهایی بود که نیما آن را می‌پسندید و در چند تا از سروده‌هایش از آن استفاده کرده است، از جمله در نخستین سروده‌ی به یادگار مانده‌اش- مثنوی "قصه‌ی رنگ پریده، خون سرد"- آن‌جا که به گفت‌وگو با نازنین یار نیکویش، "عشق" پرداخته است:


گفتمش: "ای نازنین یار نکو!

همرها! تو چه کسی؟ آخر بگو.

کیستی؟ چه نام داری؟" گفت: "عشق."

"چیستی که بیقراری؟" گفت: "عشق."

گفت: "چونی؟ حال تو چون است؟" من

گفتمش: "روی تو بزداید محن."

"تو کجایی؟ من خوشم؟" گفتم: "خوشی.

خوب‌صورت، خوب سیرت، دلکشی.

به‌به از کردار و رفتار خوشت

به‌به از این جلوه‌های دلکشت

بی‌تو یک لحظه نخواهم زندگی

خیر بینی، باش در پایندگی

باز آی و ره نما، در پیش رو

که منم آماده و مفتون تو."

 

"افسانه" هم بر پایه‌ی گفت‌وگوی میان "عاشق" و "افسانه" شکل گرفته و فرم گفت‌وگویی دارد- گفت‌وگویی که در بیشتر جاها چالش‌برانگیز است و در بعضی از جاها کامل‌کننده. اینک نمونه‌ای از گفت‌وگو میان "عاشق" و "افسانه":

 

[عاشق]

"سالها با هم افسرده بودیم

سالها هم‌چو واماندگانی

لیک موجی که آشفته می‌رفت

بود از تو به لب داستانی

می‌زدت لب در آن موج لبخند."

[افسانه]

"من بر آن موج آشفته دیدم

یکه‌تازی سراسیمه."[عاشق] "اما

من سوی گلعذاری رسیدم

در همش گیسوان چون معما

هم‌چنان گردبادی مشوش."

[افسانه]

"من در این لحظه، از راه پنهان

نقش می‌بستم از او بر آبی."

[عاشق]

"آه، من بوسه می‌دادم از دور

بر رخ او به خوابی، چه خوابی!

با چه تصوریرهای فسونگر!

 

ای فسانه، فسانه، فسانه!

ای خدنگ تو را من نشانه!

ای علاج دل! ای داروی درد!

هم‌ره گریه‌های شبانه!

با من سوخته در چه کاری؟

 

چیستی؟ ای نهان از نظرها!

ای نشسته سر ره‌گذرها!

از پسرها همه ناله بر لب

ناله‌ی تو همه از پدرها

تو که‌ای؟ مادرت که؟ پدر که؟"

 

در میان سروده‌های آزاد نیما نخستین سروده‌ای که فرم گفت‌و‌گویی دارد "خانه‌ی سریویلی" است، و در آن  گفت‌وگوی چالشی پرتنشی بین سریویلی شاعر و شیطان مزور جریان دارد. این گفت‌وگوی درازپای جدلی این‌گونه آغاز می‌شود:

 

ای سریویلی! یگانه شاعر قومی که با ببرند در پیکار

و همه مهمان‌نوازان به‌نام‌اند و جوانمردان

این جهان در زیر توفان وحشت‌آور شد

هرکجای خاکدان با محنت و هولی برابر شد

خانه را بگشای در

دررسید از راههای دورت اکنون خسته‌مهمانی."

سریویلی گفت: "خرسندم

لیک پیش خود از آن مکار وحشتناک می‌خندم

عجبا که مردم آن شهرهای دور

دوست می‌دارند

گوشه‌بگرفته‌کسان را

و هنوزم می‌نمایانند با من مهرشان باشد

این ز یکرنگی نشان باشد"

 

در سروده‌ی بلند دیگر نیما- "مانلی"- گفت‌وگو بین مانلی ماهیگیر و پری‌دخت دل‌فریب و دل‌نواز دریاست. گفت‌وگویی د‌ل‌نشین که پری‌دخت دریا پس از نمودار شدن ناگهانی‌اش با قد و بالای برهنه در برابر چشمان بهت‌زده‌ی مانلی آن را چنین می‌آغازد:

 

بود از این روی اگر

کز به هم ریختن موج دمان

در بر چشمش ناگاهی دیدار نمود

دلفریبنده‌ی دریای نهان

قد و بالاش برهنه بر جای

چون به سیلاب سرشکش سوزان

شمع افروخته از سر تا پای

گیسوانش بر دوش

خزه‌ی دریایی

هم‌چنان بر سر دوش وی آویخته، او را تن پوش.

گفت با او: "به تن آورده همه زحمت ره را هموار!

مرد! این‌جا به چه سودی و چه کار؟

در دل این شب سنگین که در او

گرد مهتابش دُردی به تک مینایی‌ست

وانگهی با مدد چوبی خُرد

و به همپایی ناوی لنگان

که بر او سخمه‌ی یک موج سبک تیپایی‌ست."

مرد را هیچ نه یارای سخن

ماند پاروش به دست

چون خیالی پا بست

بیم آورد نخست

گشت باریک ز بیم

در تنش موی استاد

پس به ناچار به لبها لرزان

به سخن با آن مه‌پاره‌ی دریا افتاد:

"ای بهین همه‌ی هوش‌بران!

سایه‌پرورد حرمهای نهفت!

دختر پادشه شهر که ماییم در آن!

بی‌گناهستم من

کار من صید در آب

وندر امید چه رزقی ناچیز

همه عمرم به هدر رفته بر آب

تنگ‌روزی‌تر از من کس نیست

در جهانی که به خون دل خود باید زیست

رنجم ار چند فراوانتر از رنج کسان در مقدار

من مردی‌ام بی‌تاب‌وتوان کز هرکس

کمترم برخوردار

چه عتابت با من؟

چه جوابم با تو؟

پیر ناگشته بر اندازه‌ی سال

خسته اندام مرا

زحمت کارم تن فرسوده‌ست

کار من گشته مرا سوهانی

کابم از تن خورده

واستخوانم سوده‌ست."

 

در شعر "آقاتوکا" گفت‌وگو بین مرد درون اتاق است که کنار پنجره ایستاده یا نشسته (یا به تعبیر نیما مرد درون پنجره) و توکای خوش‌نوا که در بیرون اتاق کنار پنجره نشسته، و این‌گونه آغاز می‌شود:

 

ز مردی در درون پنجره برمی‌شود آواز:

"دودوک دوکا، آقاتوکا! چه کارت بود با من؟

در این تاریک‌دل شب نه از او بر جای خود چیزی قرارش."

"درون جاده کس نیست پیدا

پریشان است افرا"- گفت توکا

"به رویم پنجره‌ت را باز بگذار

به دل دارم دمی با تو بمانم

به دل دارم برای تو بخوانم."

 

در شعر "مرغ آمین" گفت‌وگو بین مرغ آمین و خلق است و این‌گونه آغاز می‌شود:

 

زیر باران نواهایی که می‌گویند:

"باد رنج ناروای خلق را پایان"

(و به رنج ناروای خلق هرلحظه می‌افزاید)

مرغ آمین را زبان با درد مردم می‌گشاید

بانگ برمی‌دارد: "آمین

باد پایان رنجهای خلق را با جانشان در کین

و ز جا بگسیخته شالوده‌های خلق‌افسای

و به نام رستگاری دست اندر کار

و جهان سرگرم از حرفش در افسون فریبش."

خلق می‌گویند: "آمین"

 

در شعرهای آزاد نیما هیچ شعری وجود ندارد که فرم گفت‌وگو در آن، شکل "گفتم/گفت" داشته باشد ولی در شعرهای نیمه‌آزادش یک شعر با این شکل هست و آن شعر "در فروبند"- سروده‌ی فروردین ١٣٢٧- است، آن‌جا که سروده:

 

گفتم: "آن وعده که با لعل لبت؟"

گفت: "نصویر سرابی بود آن."

گفتم: "آن پیکر دیوار بلند؟"

گفت: "اشارت ز خرابی بود آن."

 

گفتم: "آن نقطه که انگیخته دود؟"

گفت: "آتش‌زده‌ی سوخته‌ای‌ست

استخوان‌بندی بام و در او

مرگ را لذت اندوخته‌ای‌ست."

 

گفتمش: "خنده نبندد پس از این

آفتابی، نه چراغی با من."

گفت: آن به که بپوشی از شرم

چهره‌ی خویش به دست دامن."

 

"دست غمناکان" گفتم "اما

از پس در به زمین می‌ساید."

خنده آورد لبش، گفت: "ولیک

هولی استاده به ره می پاید."

 

نیما در رباعیهایش فراوان از فرم "گفتم/گفت" یا "گفت/گفتم" استفاده کرده است. از مجموعه‌ی حدود ٦٠٠ رباعی‌اش حدود ١٤٠ رباعی دارای فرم "گفت‌وگو" و بیشتر از ١٠٠ رباعی دارای فرم "گفتم/گفت" یا "گفت/گفتم" است و بخش بزرگی از آنها دربرگیرنده‌ی گفت‌وگوی نیماست با نازنین‌دلبر طناز و شوخ‌طبع و حاضرجوابش. اینک نمونه‌هایی از این‌گونه رباعیهای نیما:

 

گفتم که "مرا خانه شد اندر تک و تاب

از عشق خراب، خانه‌اش باد خراب."

خندید و بگفت: "خانه‌ی من دل تست

کس با دل خود به کینه ننشست و عتاب."          

 

گفتم: "همه‌ام هوای تو." گفت: "بیا."

گفتم: "ولی از جفای تو." گفت: "بیا."

گفتم: "نه به جز آمدنم رای بود.

اما نرسم به پای تو." گفت: "بیا."

 

گفتم که "تو را مجلس با من افروخت."

گفتا: "دل تو آتش از من اندوخت."

گفتم: "ستمی رفت." بگفت: "آری، لیک

در سایه‌ی این ستم دلت حرف آموخت."

 

گفتم: "نه لب است، چشمه‌ای از شکر است."

گفت: "آری، با دید تو هرچه دگر است."

گفتم: "تو هم از دید خود آور سخنی."

گفتا: "مده آزارم، نیما! سحر است."

 

گفتم که "دلم به عشق مجبور چراست؟"

گفتا: "به شبت رغبت با نور چراست؟

از هر طرفی روی به من بازآیی

اما نظر تو بر ره دور چراست؟"

 

گفتم: "ستمت؟" گفت: "ستم کیش من است."

گفتم: "کرمت؟" گفت که "درویش من است."

گفتم: "به چنین خوی مگیر از من جان."

خندید که "دیری‌ست که در پیش من است."

 

گفتم: "چه شبی؟" گفت: "ز گیسوی من است."

گفتم: "چه رهی؟" گفت: "بر ابروی من است."

گفتم: "چو تو با منی، چه غم؟" گفت: "آری

اما دل تو بی‌خبر از خوی من است."

 

گفتم که "جهان را سبک و سنگین است."

گفتا: "چو جهان چنین بوَد شیرین است."

گفتم که "کسی اگر مخالف خوانَد؟"

پوشیده به من گفت که "حکمت این است."

 

گفتم: "دلم از دو چشم مست تو شکست."

گفتا: "شکند هرچه به ره بیند مست."

گفتم: "چه به هیچ دل بدادم!" گفتا:

"گر هیچ بوَد چه جویی از هیچ به دست؟"

 

آمد ز درم دوش مه‌ام سرکش و مست.

می‌خواست دلم آورد از مهر به دست.

گفتم: "اگرم فکر رها دارد." گفت:

"جز فکر منت به سر مگر فکری هست؟"

 

گفتم: "به صدا شکست هرچیز شکست

جز خواب من از غمت که لبریز شکست."

گفتا: "مشکن." گفتم: "پرهیزم" و وی

بوسید مرا و گفت: "پرهیز شکست."

 

گفتم: "چه کنی دلت چو با من پیوست؟"

گفتا: "چه کنی با من؟ ای روی‌پرست!"

گفتم که "قدت بشکنم و رخ بوسم."

خندید که "آماده‌ام از بهر شکست."



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد