سایه / حبیب ساهر
در تنگ شام تیره چو بر آب های صاف
هر شاخسار سایه زند مبهم و سیاه
مرغان دربه در به سوی بیشه ها شوند
آنگه که کاروان گذرد از کنار راه
آندم که از نگاه فسونگار تیرگی
پنهان شوند جمله ددان در مغاک تنگ
یک سایه یک خیال زند سر ز گوشه ئی
چون غول در کنارهی یم می کند درنگ
بر سنگ می نشیند و بالا نظر کند
تا اختران شب همه چشمک به وی زنند
تا مرغ حق بگرید در نیمه های شب
بر آن خیال تیره، بر آن سایه ی نژند
آنقدر آن سیاهی غمگین و خسته دل
در ظلمت شبانه کشد انتظار ماه
آنقدر می نشیند در ساحل کبود
تا جلوه گر شود شبحی از کنار راه
افسوس! کان شبح، شبح نازنین وی
هرگز نمی دمد ز افق چون ستاره ئی
لیکن ز دور بیند افتاده روی آب
از دامن دریده ی شب ماه پاره ئی
بیگانه / هوشنگ ابتهاج
بنشینیم و بیندیشیم
این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر ؟
و چه خواهد آمد بر سر ما
با این دلهای پراکنده؟
جنگلی بودیم
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
وینک انبوه درختانی تنهاییم
مهربانی به دل بسته ما مرغیست
کز قفس در نگشادیمش
و به عذری که فضایی نیست
وندرین باغ خزان خورده
جز سموم ستم آورده
هوایی نیست
ره پرواز ندادیم ...
عابد / حمید مصدق
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیرهشبِ جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشهی من
گیسوان تو شب بیپایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسهزن بر سر هر موج گذر میکردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر میکردم
من هنوز از اثرِ
عطر نفسهای تو سرشارِ سُرور
گیسوان تو در اندیشهی من...