مهتاب / نیما یوشیج
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند
نگران با من استاده سحر
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره این سفرم میشکند
نازکآرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند
دستها میسایم
تا دری بگشایم
به عبث میپایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریختهشان
بر سرم میشکند
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
مانده پایآبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کولهبارش بر دوش
دست او بر در، میگوید با خود:
غم این خفتهی چند
چه فکر می کنی؟/ هوشنگ ابتهاج
چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته،
زورق به گل نشستهای ست زندگی ؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده
راه بستهای ست زندگی ؟
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود درههای آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد می روی؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود ...
چه فکر می کنی ؟
جهان چو آبگینه شکستهای ست
که سرو راست هم در او شکسته مینمایدت
چنان نشسته کوه درکمین درههای این غروب تنگ
زمان بی کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمیست این درنگ درد و رنج
به سانِ رود
که در نشیب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش .
شمع آجین / منوچهر شیبانی
مردی
بر پیکر برهنه او
تابنده شمعها ، در سوز
چون میخ ها فروشده هر شمع در تنش
از داغ هر ته شمعی
جویی ز خون دویده سوی پایین
و ز اشک همچو سرب مذاب هزار شمع
سوزد به سان دانه اسپند.
آن مرد
لب می گزد به دندان
شکیبا بسوز تن!
با جرات ، بر سوی تیرگی ها
سنگین سنگین می گذارد دایم گام
بر گرد او مقلد و دلقکها
صورتزن و مغنی و مطربها
در رقص و ساز و نغمه سراییدن
سازو کمانچه ها به نوازش
افکنده در فضای شبانگاهی
لرزش.
دنبال او
فراشها، با جبه های سرخ زری دوزی شلاقها به کف
دشنام گوی و عربده جو، ره می روند.
از زیر طاقها
گمگشتگان
و ز سوی کوچه ها
آوارگان
تا دیده در میانه امواج یاس و رنج
نوری ز شمعهای تن مرد را
دنبال کاروان
از شوق می دوند.
بر مرد روشنی ده، با قلوه سنگها
آزار می دهند .
چشمانشان بیند فقط
نوری که رهنماست
کور است در مقابل آن مرد
کو با تن نزار برد شمع جمع را
شمع آجین
بر قلب تیرگیها
پیوسته ره نوردد.
هرکس که سنگ می زندش یا بر جراحت تن
نمک خنده پاشدش
از زیر بار درد
بنمایدش با عطوفت، لبخندی.
تازه سپیده سر زده از آسمان گدار
چشمان شهر خفته، گشاید
آهسته می کشد نفسی راحت.
آید صدای بانگ اذان توام
با های و هوی قافله دور دستها.
بر شاهراه شهر.
مردی فتاده با تن عریان و داغدار
بس شمع نیمسوخته چسبیده بر تنش.
آن مرد
خاموش و سرد
کرده رها تنش را
اندوه و رنج و درد
بر لب تبسمی به رضایت.
گویی که خیل گمشدگان را
با جان خویش کرده هدایت.
ره را سپرده تا به نهایت.
تک توک عابرین
بر سر کشیده اند عباها
با نفرت ، از او نگاه گریزانده
آرند، رو به سوی مساجد، پی نماز!!