سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

مقوله غایب / محمد رضا راثی پور

مقوله غایب فرهنگ و ادبیات به هر اندازه که مورد غفلت مصادر امر و متولیان قرار گرفته و در گرد و غبار مسایل روزمره و سیاست ورزی های شتابزده و بی مطالعه به حاشیه رانده شده باز در محاق فراموشی نرفته و حضور سنگین خود را تحمیل کرده است.


گیرم بهانه مصادر امر مشکلات و مسائل روزافزون ساری و جاری و عدم تخصیص بودجه و اعتبار و کادر مجرب باشد .

اما مادام که نبض تپنده و حنجره ی گویایی در این اکثریت ساکن و ساکت به ناچار و به ناگزیر وجود دارد این مطالبات پژواک و بازتاب می یابد و هستند دست از جان شستگانی که مغلوب  بها و بهانه عافیت طلبی  نمی شوند.و کاستی ها و کژی ها را به هر وسیله گیرم ناساز و ناموزون فریاد می زنند و گلبانگ حق طلبانه شان بوق و کرنای دروغگویان و جادوگران را رسوا می کند.

مثال بارز این مدعا زندگی ارزشمند استاد بلامنازع آواز و موسیقی محمد رضا شجریان است که در سراسر حیات پربارش جز به اعتلای فرهنگ و دید جامعه فکر نکرد.و به تعبیر حتی دشمنانش در انتخاب شعر و موسیقی و نوازنده به متوسط و کم بسنده نکرد.کوشید تا فاخر ترین شعرها و آهنگها را تلفیق دهد و اثری در خور و جاودانه بیافریند چنانکه انتخاب اثری برتر از ایشان با تعوجه به سطح بالای آثاری که دارد مشکل می نماید.

در ایامی که تیغ عداوت ساری و جاری بود و پاسخ هر اعتراض گلوله بود سرود تفنگت را زمین بگذار حتی به بهای حذف از صحنه موسیقی نشان از شجاعت و مردم دوستی این هنرمند بزرگ داشت.بودند هنرفروشانی که بی توجه به مردم در آغوش ارباب قدرت در غلطیدند و از چشم روزگار افتادند.عیار هنر تنها در این لحظات حساس مشخص می شود و استاد سیاوش  وار از این امتحان سربلند بیرون آمد.و به شهرت طلبان آموخت که می توان و باید هم در زمان انتخاب بین شر و صلاح ملاحظه سود و زیان را نکرد.این رویه الگویی شد تا خیلی از هنرفروشان به خود بیایند و در مقام قضاوت و جهت گیری مجیز گوی ارباب قدرت نباشند


هنرمندان و ارباب فرهنگ معیار و ملاک زنده بودن جامعه اند،و در قرار دادی نا نوشته صیانت و حراست از حق و حقیقت را وجهه همت خود قرار داده اند ، اگر معدودی فریفته زر و زور قدرت مداران می شوند اکثریتی پاکدست همیشه وجود دارد که کمر به رسوا کردن سیاهکاران بسته است.

 

مشت / افشین شاهرودی


من سکوت دستهای استغاثه نیستم

من صدای اشتیاق دست های بسته ام

مشت بسته ام

چالاک / افشین شاهرودی

تیرها در ترکش

خواب می بینن

دست چالاکی

                                شاید

نمونه های شعر دیروز برای تبرک


آیه تاریک / فروغ فرخزاد


همه‌ی هستی من آیه‌ی تاریکیست

که تو را در خود تکرارکنان

به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد

من در این آیه تو را آه کشیدم... آه

من در این آیه تو را

به درخت و آب و آتش پیوند زدم



زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‌گذرد

زندگی شاید

ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می‌آویزد

زندگی شاید طفلیست که از مدرسه برمی‌گردد

یا عبور گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر می‌دارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی‌معنی می‌گوید: " صبح بخیر "



زندگی شاید آن لحظه مسدودیست

که نگاه من، در نی‌نیِ چشمان تو خود را ویران می‌سازد

و در این حسی است

که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت



در اتاقی که به اندازه‌ی یک تنهاییست

دل من

که به اندازهٔ یک عشقست

به بهانه‌های سادهٔ خوشبختی خود می‌نگرد

به زوال زیبای گل‌ها در گلدان

به نهالی که تو در باغچه‌ی خانه‌مان کاشته‌ای

و به آواز قناری‌ها

که به اندازه‌ی یک پنجره می‌خوانند




آه...

سهم من اینست

سهم من اینست

سهم من،

آسمانیست که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله‌ی متروکست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حُزن‌آلودی در باغ خاطره‌هاست

و در اندوه صدایی جان دادن که به من بگوید:


" دست‌هایت را

دوست می‌دارم "



دست‌هایم را در باغچه می‌کارم

سبز خواهم شد، می‌دانم ، می‌دانم ، می‌دانم

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت



گوشواری به دو گوشم می‌آویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن‌هایم برگ گل کوکب می‌چسبانم

کوچه‌ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز

با همان موهای درهم و گردن‌های باریک و پاهای لاغر

به تبسم‌های معصوم دخترکی می‌اندیشند که یک شب او را

باد با خود برد



کوچه‌ای هست که قلب من آن را

از محله‌های کودکی‌ام دزدیده‌ست



سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که ز مهمانی یک آینه بر می‌گردد



و بدینسان است

که کسی می‌میرد

و کسی می‌ماند

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد ، مرواریدی

صید نخواهد کرد .



من

پری کوچک غمگینی را

می‌شناسم که در اقیانوسی مَسکن دارد

و دلش را در یک نی‌لبک چوبین

می‌نوازد آرام، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه می‌میرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا می‌آید.



اندیشه /فرخ تمیمی



به سر انگشت تو می اندیشم ، وقتی
باغ ها را به تماشای شکوه آتش می خواند

و سر انگشت تو ابهام اشارت را



ابهام اشارت را

می شکوفاند
آن دم که ، به سنگ
حشمت خواندن و گفتن می آموزد

چشم من می شنود
غنچه هایی که بر این پرده ، شکوفایی را ، می خواند
می توانی تو و من می دانم
با سرانگشت ظریف
آنچه در من جاری است
خون آهنگین را
بنوازی با عشق

می توانی و من می دانم
می توانی که به من دوستی دستت را هدیه کنی



اسکله / عمران صلاحی

امشب تنم چو اسکله چوبی

از حجم آبهای مهاجم می لرزد

و ناخدای درد

کالا گشوده

                     روی اسکله

                               کشتی کشتی

خوابها / جواد محبت


خوابها سنگین نیست

تو صدایت

پایین است