ها!این صدای توست
از دوردستها
روزی که برنتابید
-کوه وزمین-
خطابه ی خلقت را
جانت نمازشوق جهان را اقامه کرد
هان راز مهربان !
ازخویشتن بخوان.
که به نام بزرگ عشق
همواره لحظه های جهان قصه گوی توست.
خیل کلاغان نشسته بر سر دیوار،
محو تماشای هرکه بود و به هر کار،
جوجهعقابی پرید از بر کهسار،
همهمه کردند.
*
خیل کلاغان نشسته بر سر دیوار،
محو تماشای هرچه بود و به هر بار،
کرکس پیری پرید در پی مردار،
دمدمه کردند.
*
خیل کلاغان....؛
خیل کلاغان
هنوز
بر سر دیوار....
با نگاه خستهات کدام درد را
حرف میزنی؟
با سکوت تلخ خویش
بازگوی لحظهی کدام شیونی؟
کودکم!
دزد لحظههای کودکانهات که بود؟
دخترم!
دست وحشی کدام باد
سیب سرخ عصمت تو را ربود؟
نعره ی سیاه وحشیانهی کدام مست
وحشت شبانهی تو را فزود؟
داغ آتش نگاه را
دست کوچک سیاه را
لحظههای آه آه را
خلوت سکوت و بیپناه را
با کدام شرم شعر میتوان سرود؟
تا کجا، چه وقت
میتوان برای تو ، چنین
سرد و سخت ، مثل سنگ بود؟
کودکم!
دخترم!
روی صورت قشنگ تو
مُهر ننگ ماست این کبود
***
سهم تو اگر
لحظههای کودکانهای نبود
شور و شوق شادمانهای نبود
در بهار زندگی
فرصت جوانهای نبود
گرمی حضور دستهای یک پدر،
بازوان گرم مادرانهای نبود
در هجوم بادهای سرد شهر
آشیانهای نبود،
سقف خانهای نبود
ای پرندهی شکسته بال
سهم تو اگر
هیچ دانهای نبود
سهم تو یقین
ضرب تازیانه هم نبود
وحشت شبانه هم نبود
له شدن چنین
سخت و وحشیانه هم نبود.
«
به یادگار چه باید نوشت بر دیوار؟
چه مشکلست که در این مسیر فرسوده
درنگ کرد چو سنگ
و چرخ خاطره را باز داشت از رفتار
ندید شور جوانی که در سیاهی شب
به زعم خویش چراغ سپیده افروزد
و آنچه را که به دیوارها بچسباند ،
کلید معجزه های محال می داند
ندید پارچه هائی که می کند اعلام
عروس مرگ گرفته ست از جوانان کام!
مرور این تکرار
تسلسلیست که سر گیجه آورد هر بار
به یادگار چه باید نوشت بر دیوار؟
شهریور هشتاد و هشت