تندیس مبهمی میانه ی میدان
با بهت و وسوسه
دارد بساط مارگیری ما را
می پاید.
انگار کن که من
مرتاض کهنه و کپک زدهی هندو
در مرکز دوایر شرقی نشسته ام
و می دمم به نی لبک خویش:
آرام
آرام
یک مصرع درازِ زندهی وحشتناک
از جعبهای که زخمی تاراجهای تاریخیست
بر میخیزد
و شیهه میکشد
چنان که میانگاری
کبرای ناب و بیخلل بغضهای ماست.
و ازدحام خلوت میدان:
هورا!
هورا!
و تو
با شبکلاه یک قصیده ی مدحی
می چرخی
در ازدحام خلوت میدان
اما کسی نمانده چراغت را
روشن کند
جز سایه ای که مبهم و مجعول ست
و می خزد به سوی شیههی کبرا
تندیس،
من
و تو
با اضطراب منتظر آنیم
کبرا، چنان که صاعقه...
اما آه
کبرای ناب بی خلل بغض های ما
آرام می نشیند و از دست سایهوار
یک تکه می ستاند و صد بوسه می دهد.
تندیس مبهم میانه ی میدان
افتاده زیر سایهی شرمش
و گریه می کند به حال من و تو
و خلوت سراسرمیدان:
هورا!
هورا!
11/10/92
سپاسگزار خطاپوشیتان هستم
سلام استاد
مثل همه شعرهایتان زیبا بود
گره زدن یک مسئله روزمره به دردهای تاریخی ما با زبان موجز و گیرا حرف نداشت
خیلی مطلب جالب و مفیدی بود با تشکر از شما