سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

. برگ هائی که به شام آخر باغ دعوت شده اند!/ علی سرهنگی




برگ های کوچک و لطیف ...برگ هائی سبزو زردو سرخ ...برگ هائی که روزی درقامت بلنددرخت...درآغوش بهار و تابستان ...شاد و سرزنده بودند...بهاری و باری داشتند...برروی شاخه های بلندفرو رفته دردل ابر...دراهتزاربودند ...مثل پرچمی سبز ازبهارو شکفتن ...دربرف و باران ...در آفتاب و مهتاب ...پرازیاد و خاطره ی روزان و شبان ...سپید و سیاه ...امیدو یاس...عشق و رویا ...!


برگ های جوان و معصوم و لرزان ...با هزاران آرزو اکنون بر روی خاک افتاده اند...سقوط یک برگ ،سقوط یک درخت است و ،سقوط یک درخت ، سقوط باغ است ...گویا همه ازنبردی بزرگ برگشته باشند...خاکی و گل آلودو فرسوده ...فحش وتهمت شنیده اند...رنج و آزاردیده اند..و رفته رفته اززخم تیرهائی که خورده اند...زرد شده ، زنگ زده و می پوسند...درتنهائی و انزوا ...درسکوت خبری طبیعت ...دراین خاموشی ...دراین فراموشی ...


بهاری که دل به دریا زده و عاشق شده است ...دراین شهرخاموش ...دراین آبادی زرد...دراین خانه های کهنسال فرتوت با دیوارهای کاهگلی و پنجره های بسته ی تبدار...که هزاران سال است ...پشت پرده های غبارگرفته اش ...نگاهی تو را می پاید ... چشمی تو را می بیند...دستی تو را می بلعد...ابری تو را می بارد ...خشمی ...!شهری که هنوز و همیشه زیباترین پائیزجهان رادارد...پائیزجان ...پائیزدل ...پائیزمهر...و شعارش هنوز و همیشه این است :بودن یا نبودن ...آیا هنوز این شهرپائیزی شکسپیری ...مسئله اش این است ؟


آیابرگ های عزیزما دوباره به خاک برمی گردند...به روزگاروصل ...به ریشه ...به اصل ....!آیا زندگی نبردی بی امان است ...آیا فردای روشن بهاری ازدل همین نبرد سیاه وطولانی زاده می شود...؟..آیا برای رسیدن به آستانه ی بهارجاویدان...باید ازدل پائیزی سرد و بی رحم و رنگ به رنگ و... زمستانی یخ پوش و سفید و بی رنگ گذشت ؟ ازمیان هق هق گریه و یتیمی و فقر...؟ ازتلخی فراق وبی کسی و هجر ....؟


برگ هائی که به شام آخر باغ دعوت شده اند...برای شنیدن آخرین تصنیف مرگ ...درجمع میهمانانی ارجمند ی از خانواده ی توفان ورعدوبرق...برای نوشیدن گیلاس باران ...برای خوردن بشقابی تگرگ ...! آیا دوباره به جنین پاک و گرم مادر برمی گردند...؟ به درون خاک ...به جیغ های ممتد لحظه ای که متولدشدند ...به آغوش گرم درخت ....به شیرداغ مهتاب وقتی که ازپستان عرق کرده ی ماه می نوشیدند...به بوسه های شیرین خواب ...به شعر...به شراب...آیا دوباره به خاک برمی گردند: به شاخه ،به برگ ...به ریشه ...به اصل ...به روزگار وصل !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد