سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

به مناسبت روز قلم/محسن احمد وندی


خواستم برای قلم و به احترام اهل قلم بنویسم. شنیده بودم امروز روز قلم است. به خاطرم رجوع کردم ببینم قلم در تاریخ ادبیات و فرهنگ این سرزمین، جایگاهش کجا بوده است؟ خواستم ببینم که دیدگاهِ پیشینیانِ ما دربارهٔ قلم چه بوده است؟ دیدم همیشه کنار این قلم که ما این همه تمجیدش می‌کنیم و محترمش می‌داریم یک چاقویی، کاردی، تیزی‌ای، چیزی بوده است که اگر این قلم دست از پا خطا کند، هم دست و هم قلم را هر دو قلم کنند. راستش را بخواهید این فعل «قلم کردن» در زبانِ ما، بدجور آدم را می‌ترساند. یعنی کاری می‌کند که آدم عطای قلم را به لقایش ببخشد. بلند شدم تا در بوستان شعر و ادب قدمی بزنم و دِماغی تر کنم. اولین کتابی را که پیش چشمم حی و حاضر یافتم، بوستانِ شیخ اجل سعدی شیرازی بود. بازش کردم، هنوز چشمم به جمال این اثر گرانسنگ روشن نشده بود که به این بیت برخوردم: 


نبینی که چون کارد بر سر بود

قلم را زبانش روان‌تر بود


یعنی شیخ اجل گویا معتقد بوده ‌است که تا کارد بیخ گلوی قلم نباشد، روان نخواهد نوشت. خب معلوم است که قلمی که کارد، رگ گردنش را نشانه گرفته باشد، چه می‌نویسد؟ شما بهتر از من می‌دانید این را. نوشتنِ چنین قلمی تنها باید در راستای منافع همان کاردزنِ چاقوکش باشد و گریزی هم از این فاجعه نیست.

گفتم سعدی را بی‌خیال، رفتم سراغ شاعر بعدی. دیوان سید حسن غزنوی بود. کنار آثار سعدی جا خوش کرده بود و کمی هم خاک رویش نشسته بود. دستی به سر و رویش کشیدم و با سلام و صلوات گشودمش. دیدم نه! اینجا اوضاع خراب‌تر است. آزادی قلم به کل در اینجا به باد فنا رفته است. هر کس خلاف دیگری قلم در دست بگیرد، دون و پست لقبش می‌دهند و کاش به همین بسنده می‌شد، کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند، دستش را هم قلم می‌کنند تا دیگر هوسِ در دست گرفتنِ قلم به سرش نزند:


هر دون که برخلاف تو گیرد قلم به دست

حقّا که از نهیب تو دستش قلم شود


از سید حسن غزنوی، قطع امید کردم. گفتم این آدم یحتمل فامیل محمود خان غزنوی است و حق دارد چنین با آزادی قلم بجنگد. گفتم مگر یادت رفته محمود خان چه بلایی سر فردوسی بدبخت آورد. دیدم تنها امیدم به مولوی باید باشد. آدمی بوده که کمتر در خدمت منافع صاحبان زر و زور بوده است. مثنوی‌اش را باز کردم. دفتر دومش دمِ دست بود. چشمتان روز بد نبیند. دیدم اینجا هم همان آش است و همان کاسه. فقط فرقش با قبلی‌ها این است که اینجا قلم در دست نااهلان افتاده بود تا به وسیلهٔ آن هر ناحقی را حق جلوه دهند و هر حقی را ناحق کنند. یعنی قبل از این که دست کسی را قلم کنند، اول به مدد قلم خرابش می‌کنند، کافرش جلوه می‌دهند، دشمنش می‌نامند و سپس که زمینه مهیا شد، به دارش می‌آویزند و قیمه قیمه‌اش می‌کنند:


چون قلم در دست غدّاری بود

بی‌گمان منصور بر داری بود


چون سفیهان ‌راست این کار و کیا

لازم آمد یقتلون الانبیا


یوسفان از رشکِ زشتان مخفی‌اند

کز عدو خوبان در آتش می‌زیند


خودمانیم این قلم عجب موجود دورویی است ها! یعنی اگر بخواهد از این‌ ور بچرخد به ولی و نبی و خدا و پیغمبر هم رحم نمی‌کند. این‌ها را که از مولوی شنیدم به کلی ناامید شدم، کتاب‌ها را جمع کردم گذاشتم توی قفسهٔ کتاب‌خانه و یک چایی دم کردم و گفتم بگذار من هم روز قلم را به اهالی قلم تبریک بگویم. گوشی را برداشتم و پیامکی نگاشتم و سِند تو آل کردم و در حالی که در خیالاتم روزی را متصوّر می‌شدم که قلم در دست گرفتن با این همه ارعاب و تهدید همراه نباشد، لمیدم توی مبل و چایم را هورتی سرکشیدم.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد