سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

میان پنبه/محسن صلاحی راد




صلیب‌ها به‌نماز ایستاده‌اند و دریغ

که آب‌ها همه آیینه‌دارِ سرخیِ تیغ


میانِ پنبه زمان سربریده می‌گذرد...




#محسن_صلاحی_راد

کوچۀ کلارا، ۱۱ بهمن ۱۳۹۵




https://t.me/mohsensalahierad/12

نکته ها

‌‌

#حاکمان_شاعر_و_شاعران_حاکم



اگر خواب ندیده باشم، به‌گمانم همین چند روز پیش بود که در جواب یکی که گفت کاش شاعران بر دنیا حاکم می‌شدند (در این لحظه هیچ یادم نیست که بود) گفتم: «اول اینکه همین حالایش هم کم نیستند شاعرانِ حاکم، دوم اینکه هرگز به شاعران در مقام سیاست‌ورزی اعتماد نکن: اگر شاعران خوبی باشند، به‌احتمال قریب‌به‌یقین دیکتاتور از آب درمی‌آیند و، اگر شاعران بدی باشند، هم در خوبی‌ها اغراق می‌کنند هم در بدی‌ها؛ روحاً و اخلاقاً تعادل ندارند... بگذریم از استثناها!...»


گفتم: «سیاستْ مردانی از جنس خواجه احمد حسن میمندی زمینه‌وزمانه‌شناس می‌طلبد و نظام‌الملک مدیر و مدبّر؛ خلاصه، کسی که اتفاقاً، در عمل، شعر نمی‌داند!...»


گفتارم خالی از دقت بود و پُر از اغراق البته ـــــ‌خودم هم به‌اعتباری شاعرم!


امروز چشمم به مطلب پایین خورد و شرحی از «حاکمان شاعر». خیلی درش تفاوتی با بحث از «شاعران حاکم» ندیدم: آینۀ همان است، به‌شهادت و اعتبار تاریخ (فقط ای‌کاش قلم نویسنده‌اش از دانش مایه‌ای داشت).





کار روشنفکر این نیست که اراده سیاسی دیگران را شکل دهد ؛ کار روشنفکر این است که از رهگذر تحلیل هایی که در عرصه های خاص خود انجام می دهد ، امور بدیهی و مسلم را از نو مورد پرسش و مطالعه قرار دهد ، عادت ها و شیوه های عمل و اندیشیدن را متزلزل کند ، آشنایی های  پذیرفته شده را بزداید ، قاعده ها و نهاد ها را از نو ارزیابی کند و بر مبنای همین دوباره مسئله  کردن در شکل گیری اراده سیاسی شرکت کند . 


#میشل_فوکو



کدام ایرانی را می شناسید که از افراط کاری های سیاسی خود بعدها پشیمان نشده باشد.

فرنگی ها هم همیشه از این خصلت ما سوء استفاده کرده اند و خواهند کرد.

چندان به خودکامگان شرقی یاری می رسانند و راه و چاه نشان شان می دهند که بمانند و بمانند و زورگویی کنند تا مردم به زینهار آیند و بگویند همین خسرو پرویز گجستک نباشد بگذار سعد وقاص جایش را بگیرد؛ همین امیر مبارز الدین لعین نباشد بگذار تیمور لنگ جایش رابگیرد؛ تا جایی که هوشمند نابغه ای مثل حافظ به تنگ آید و بگوید:

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی


#شفیعی_کدکنی

بخارا شماره ۱۱۰

بهمن- اسفند ۹۴





نمونه های شعر دیروز برای تبرک


به دیدارم بیا /مهدی اخوان ثالث



به دیدارم بیا هر شب،

در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند،

دلم تنگ است.

بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند.

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها.

دلم تنگ است.

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها.

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی.

بیا، ای همگناه ِ من درین برزخ.

بهشتم نیز و هم دوزخ.

به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من،

که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها.

و من می‌مانم و بیداد بی‌خوابی.



در این ایوان سرپوشیده‌ی متروک،

شب افتاده‌ست و در تالاب ِ من دیری‌ست،

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها.

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم.

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی،

که می‌ترسم ترا خورشید پندارند.

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند.

و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند.

نمی‌خواهم ببیند هیچ‌کس ما را.

نمی‌خواهم بداند هیچ‌کس ما را.

و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب؛

پرستوها که با پرواز و با آواز،

و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی؛

نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند.



شب افتاده‌ست و من تنها و تاریکم.

و در ایوان و در تالاب من دیری‌ست در خوابند،

پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی.

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی!



ظهور / منوچهر آتشی



عبدوی جَط دوباره می‌آید

با سینه‌اش هنوز مدالِ عقیقِ زخم

از تپه‌های آن‌سُویِ گزدان خواهد‌ آمد

از تپه‌های ماسه که آنجا

ناگاه

ده تیرِ نارفیقان گل کرد

و ده شقایقِ سرخ

بر سینۀ ستبرِ عبدو گل داد


بُهتِ نگاهِ دیرباورِ عبدو

هنوز هم

در تپه‌های آن‌سُویِ گزدان

احساسِ درد را به‌تأخیر می‌سپارد

خون را هنوز عبدو

از تنگچینِ شال

باور نمی‌کند


«پس خواهرم، ستاره، چرا در رکابم عطسه نکرد؟

آیا عقابِ پیرِ خیانت

تازنده‌تر از هوشِ تیزِ ابلقِ من بود

که پیش‌تر ز شیهۀ شکّاکِ اسب

بر سینۀ تذروِ دلم بنْشست؟

آیا شبانعلی، پسرم، را هم؟»


باد ابرهای خیسِ پراکنده را

به‌آبیاریِ قشلاقِ بوشْکان می‌بُرد

و ابرِ خیس

پیغام را سُویِ اُتراقگاه


«امسال ایل

بی وحشتِ معلّقِ عبدوجط

آسوده‌دل ز تنگۀ دیزاِشکن خواهد گذشت

دیگر پلنگِ برنوِ عبدو

در کچّه نیست منتظرِ قوچ‌های ایل.

امسال

آسوده‌تر

از گردنه سرازیر خواهید شد

امسال، ای قبیلۀ وارث،

دوشیزگانِ عفیفِ مراتع یتیم‌اند

در حجله‌گاهِ دامنۀ زاگرس

دوشیزگانِ یتیمِ مراتع

بکامتان باد!»


در تپه‌های آن‌سوی گزدان

در کندۀ تناورِ خَرْگی

از روزگارِ خون

ماری دوسر به‌چلّه لمیده‌ست

و بوته‌های سرخِ شقایق

انبوه‌تر   شکفته‌تر   اندوه‌بارتر

بر پیکرِ برهنۀ دشتستان

در شیب‌های ماسه دمیده‌ست


گه‌گاه

با عصر‌های غمناکِ پاییزی

که باد با کپر‌ها

بازیگرِ شرارت و شنگولی‌ست

آواز‌های غمباری

آهنگِ شروه‌های فایز

از شیب‌های ماسه

از جنگلِ معطّرِ سدر و گز

در پهنۀ بیابان می‌پیچد

مثلِ کبوترانی

که از صفیرِ گلوله سرسام یافته

از فوجِ خواهرانِ پریشان جدا شده

در آسمانِ وحشت

چرخان   سرگردان

آواز‌های خارج‌ازآهنگی

مانندِ روحِ عبدو

می‌گردد در گزدان


«آیا شبانعلی، پسرم،

سرشاخۀ درختِ تبارم را

بر سینۀ دلاور

ده تیرِ نارفیقان

گل‌های سرخِ سرب نخواهد کاشت

از تنگچینِ شالش

چرمِ قطارش آیا از خونْ خیس؟»


عبدوی جط دوباره می‌آید

اما شبانعلی

سرشاخۀ تبارِ شتربانان را

ده تیرِ نارفیقان

بر کوهۀ فلزیِ زین خم نکرد

زخمِ دلِ شبانعلی

از زخم‌های خونیِ دهگانۀ پدر

کاری‌تر بود

کاری‌تر و عمیق‌تر اما سیاه


«جط‌زاده را نگاه کن!

این کرمجی ادای جمازه درمی‌آورد!

او خواستارِ شاتیِ زیبای کدخداست

کارِ خداست دیگر!»


«هی‌هو شبانعلی!

زانوی اشترانِ اجدادت را محکم ببند!

که بَنّه‌های گندمِ امسالِ کدخدا

از پارسال سنگین‌تر است!»


«هی‌های‌هو شبانعلیِ عاشق!

آیا تو شیرمزدِ شاتی را

آن ناقۀ سفیدِ دوکوهان خواهی داد؟

شهزادۀ شترزاد!»


آری شبانعلی را

زخمِ زبان

و آتشِ نگاهِ شاتیّ بی‌خیال

سرکوفتِ مداومِ جط‌زادی

و دردِ بی‌دوای عشقِ محال

از استرِ چموشِ جوانی به خاک کوفت

اما

در کندۀ ستبرِ خَرگِ کهن هنوز

مارِ دوسر به‌چلّه لمیده‌ست

با او شکیبِ تشنگیِ خشکِ انتقام

با او سماجتِ گزِ انبوهِ شوره‌‌زار

نیشِ بلندِ کینۀ او را

شمشیرِ جان‌شکارِ زهری‌ست در نیام

او

ناطورِ دشتِ سرخِ شقایق

و پاسدارِ روحِ سرگردانِ عبدوست


عبدوی جط دوباره می‌آید

از تپه‌های ساکتِ گزدان

بر سینه‌اش هنوز مدالِ عقیقِ زخم

در زیرِ ابرِ انبوه می‌آید

در سالِ آب

در بیشۀ بلندِ باران

تا ننگِ پُرشقاوتِ جط‌بودن را

از دامنِ عشیره بشوید

و عدل و داد را

مثلِ قنات‌های فراوانِ آب

از تپه‌های بلندِ گزدان

بر پهنۀ بیابان جاری کند

 

 لب محبوب/ محمد جواد مجابی



شب لب محبوب من کلامی شد در عشق

بر لب محبوب من چراغی روشن بود

با لب محبوب او سحر را خواندم

در شب چشمانش آفتاب بر آمد

شب همه شب

     آفتاب

             در بر من بود




با یک سبد شقایق / سعید سلطانی طارمی


 


برای جانباختگان 16 آذر



سه شعر

سه شاه بیت

سه استعاره ی ناب

سه آفتاب


اینک غزل چگونه به پا خیزد؟

اینک کلام موزون

با نامتان چگونه در آمیزد؟


در طول شب هماره طنین انداخت

فریادتان رسا

در طول شب هماره درخشیدید

در چشم اشک ما


وقتی که نام عشق

از یاد رفته بود

وقتی که فکر گل

در ذهن شاخه ها

بر باد رفته بود


یاران من! شما

با یک سبد شقایق

بر سینه یتان

پاییز را به سخره گرفتید

شوریده¬ وار شوق شکفتن را

تا انتهای تجربه رفتید.


                آذر 58

شاعران در زمانه عسرت/ رضا داوری اردکانی

شاعران در زمانه‌ی عسرت به چه کار می‌آیند؟ پاسخ #هولدرلین این است که اساس هستی مردمان را شاعران می‌گذارند و بشر شاعرانه در این زمین سکنی می‌گزیند و به سر می‌برد. با این بیان هولدرلین نمی‌خواهد بگوید همه‌ی مردمان شاعرانه بلکه وقتی می‌گوید زندگی بشر در اساس خود شاعرانه است، مرادش این است که اگر شعر و شاعر نبود ذات و ماهیت بشر غیر از اینکه هست بود. شعر از آن جهت وجود ندارد که شاعران وجود دارند یعنی کسانی هستند که پیشه‌شان شاعری است، بلکه چون مردمان به شعر نیاز دارند شاعر و شعر هم هست، اما مردمان چه نیازی به شعر دارند و شاعران چگونه بنیاد هستی دیگران را می‌گذارند؟ اینان نور مهر و حقیقت در خانه‌ی دل ما و در راه زندگی ما می‌تابانند: بشر اهل حقیقت است و وقتی بعد از حقیقت پیدا کرد و بالمره کافر حقیقت شد، می‌میرد. اگر هولدرلین قید «در زمانه‌ی عسرت» را در شعر خود آورده است این اصطلاح اقتضای یک ضرورت شعری نیست «زمانه‌ی عسرت» زمانه‌ی غیاب حقیقت و کفر جلی است «زمانه‌ی این است که خدایان قدیم از میان ما رفته‌اند و خدای دیگری هنوز نیامده است»


دکتر #رضا_داوری_اردکانی