سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

شعر را معنی کنید / اسماعیل امینی

 

من آن معنی رو به ویرانی ام

که در خانۀ لفظ زندانی ام

در مدرسه وقتی شعر می خوانیم، معلم ادبیات، معنای آن را به صورت نثر می گوید و بچه ها این جملات را یادداشت می کنند ویاد می گیرند.بعد در امتحان ادبیات معلم ، همان شعرها را می نویسد و بچه ها همان جملات نثر را زیر بیت ها می نویسند و نمره         می گیرند.

در دانشگاه هم اوضاع  همین گونه است، این بیت ها را معنی کنید و نمره بگیرید.

برخی گمان می کنند که شعر باید معنای صریح و ساده داشته باشد و اگر کسی جمله های معمولی را موزون و قافیه دار نوشت، شعر سروده است، مثلا:

هر که دارد امانتی موجود

بسپارد به بنده وقت ورود

نسپارد اگر شود مفقود

بنده مسئول آن نخواهم بود

این جملات را در حمام های عمومی به دیوار می زدند، تا با مشتریان اتمام حجت کنند.

البته جملاتی از این قبیل که ارزش هنری ندارد و فقط برای اطلاع رسانی است گاهی در میان سروده های شاعران ، حتی شاعران بزرگ دیده می شود اما مسلم است که آن ها برای سرودن این گونه جملات شاعری نام آور نشده اند ؛

برو کار می کن مگو چیست کار

که سرمایۀ جاودانی ست کار

البته موضوع معنی درشعر ومعنا کردن شعر به این سادگی نیست که بتوانیم شعر را از معنا شدن ، بی نیاز بدانیم. گاهی برخی از شعرها به معناشدن و شرح اصطلاحات و دشواری ها نیاز دارند، و دریافتن زیبایی های بعضی شعرها بدون شرح و توضیحات برای همگان میسر نمی شود.

اما این شرح دادن شعر غیر از آن است که مثلا وقتی می خوانیم:

بوی جوی مولیان آید همی

یاد یار مهربان آید همی

زیر آن بنویسیم : بوی جوی مولیان می آید/ یاد یار مهربان می آید/  وخیال کنیم که شعر را معنی کرده ایم.

با این روش ، وقتی به شعرهایی از این قبیل برسیم برای آن ها چه معنایی خواهیم نوشت؟

زن زیبایی آمد لب رود

آب را گل نکنیم

روی زیبا دوبرابر شده است

و یا مثلا برای این رباعی زیبای قیصر امین پور چه جملاتی برای معنا می توان نوشت که در امتحان ادبیات هم برایمان نمره بیاورد؟

باران باران دوباره باران باران

باران باران ستاره باران باران

ای کاش تمام شعر ها حرف تو بود

باران باران بهار باران باران

 دربارۀ معنا در شعر باز هم باهم سخن خواهیم گفت.

 

نکته ها

تا امروز، با همنشینی که همکیش من نبود مخالفت می‌ورزیدم. لکن امروز دل من پذیرای همه‌ی صورت‌ها شده است؛ چراگاه آهوان است و بتکده ی بتان و صومعه ی راهبان و کعبه ی طائفان و الواح تورات و اوراق قرآن. دین من اینک، دین عشق است، و هرجا که کاروان عشق برود دین و ایمان من هم به دنبالش روان است.



#محی_الدین_ابن_عربی

#عبدالکریم_سروش

@daar_vag

بهار جاویدان / محسن صلاحی راد



به‌مناسبت نودمین زادروز استاد #هوشنگ_ابتهاج_سایه




ای تو آن «باغبان» که «می‌شنوم»

همچنان «مژدۀ گل» «از چمنت»؛

«قاصدی کو»، امین و راه‌شناس،

تا رساند «سلام»ها «ز منت»؟



خیلی وقت‌ها دوستانم ازم شنیده‌اند که احمد شاملو را بزرگ‌ترین شاعر معاصر خوانده‌ام؛ از سوی دیگر، دوستان نزدیک و محرمی هم بوده‌اند که دیده‌اند وقتی از سایه اسم می‌برم انگار از حافظ اسم برده باشم، چنان در نظرم شعرش عزیز است و بلندمرتبه. چگونه این تناقض را می‌توان حل کرد؟ سایه خود در خاطراتش می‌گوید که با شاملو سر شعر اختلاف داشته‌اند اما این اختلاف هرگز مانع از صمیمیت و دوستی‌شان نشده (پیر پرنیان‌اندیش، ج ۲، صص ۹۱۴-۹۱۵ [میلاد عظیمی و عاطفه طیه در صحبت سایه، ۲ ج، تهران، سخن، چ ۸، ۱۳۹۳])؛ از سوی دیگر، هر دو با یک عزیز بی‌مانند دوست بوده‌اند: مرتضی کیوان، که نشده کسی تا امروز با سایه و در طول حیات شاملو با او بنشیند به خلوتِ امنِ خاطرات و، این میان، از زبان آن دو نامی از مرتضی کیوان نشنود (همان، ج ۲، صص ۹۰۶-۹۰۷)... غریب است.


باری، اگر شعر احمد شاملو را در کنار شعر فروغ فرخزاد نمایندۀ تامّ احوال انسانِ معاصر بدانیم، انسانِ جهان‌وطن و آشنای تن، شعر هوشنگ ابتهاج (سایه) را باید چکیدۀ بی‌مانندی از کل ادوار شعر فارسی دری بخوانیم که، در آن‌ها، حکیمی عاشقْ دردهای امروزِ وطن را به داغ‌های ایرانیان در طول تاریخ پیوند زده است...


«بهار جاویدان» را فروردین‌ماه ۱۳۸۲ خطاب به سایه و در جوابِ شعرهایش نوشتم. آبان‌ماه ۱۳۸۵ اولین بار، به‌پایمردی دکتر محمدرضا شفیعی‌کدکنی، حضوری برایش خواندم. در مجموعه‌شعر سومم از فراهنگ زمان‌ها منتشرش کردم، مجموعه‌ای که به‌تمامی به او و یار دیرینه‌اش شفیعی‌کدکنی تقدیم شد، و خردادماه ۱۳۹۴ کتاب درآمد و داغ داغ در دولت‌منزلش رونمایی شد...


تاکنون چندین شعر خطاب به او نوشته‌ام یا به او تقدیم کرده‌ام، اما گمان می‌کنم هنوز هم، بعد از گذشت چهارده سال و ده ماه و دوازده روز، بهتر از «بهار جاویدان» بلد نشده‌ام خطابش کنم:


چه باشکوه و چه زیباست شیوۀ سخنت

هزار بوسۀ شیرین فدای آن دهنت

چه فتنه‌هاست به دل از صدای تیشۀ عشق

که هست آتشِ سوزان به جانِ کوهکنت

کجا خموش شود نایِ تو؟ که هر دمِ عمر

هزار نغمۀ نو زاید از غمِ کهنت

نسیمِ صبحْ نویدِ بهارِ گم‌شده را

بمان که باز رساند به بویِ پیرهنت

چو بردمد نفسِ آن بهارِ جاویدان

دوباره رونقِ رویش دهد به این چمنت

چه غم چو باز نیاید به جویِ خشکِ تو آب؟

هنوز خونِ دلم می‌رسد به یاسمنت

چه غم اگر که دلت در وطن غریب شده‌ست؟

کنون که صدرِ دلِ ماست، سایه‌جان، وطنت

قلم به دستِ تو زد بوسه تا که از سرِ لطف

به پایکوبی‌اش آری تو نیز با سخنت.




#محسن_صلاحی‌راد

تهران، ۶ اسفند ۱۳۹۶


https://t.me/mohsensalahierad/75


@mohsensalahirad

نمونه های شعر دیروز برای تبرک

در آئینه‌ی اشک / فریدون مشیری




بی‌تو سی‌سال، نفس آمد و رفت

این گِران‌جانِ پریشانِ پشیمان را

کودکی بودم وقتی تو رفتی، اینک،

پیر مردی‌ست ز اندوه تو سرشار، هنوز


شرمساری که به پنهانی، سی‌سال به درد،

در دل خویش گریست

نشد از گریه سبک بار هنوز!


آن سیه دستِ سیه داسِ سیه دل که ترا

چون گلی با ریشه،

از زمینِ دل من کَند و ربود،

نیمی از روحِ مرا با خود برد

نشد این خاکِ به‌هم ریخته، هموار هنوز!


ساقه‌ای بودم، پیچیده بر آن قامتِ مهر،

ناتوان

نازک

تُرد

تند بادی برخاست

تکیه‌گاهم افتاد

برگ‌هایم پژمرد

بی‌تو ، آن هستی غمگین دیگر،

به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد؟

روزها طی شد از تنهائی مالامال،

شب، همه غربت و تاریکی و غم بود و خیال

همه شب چهره‌ی لرزان تو بود

کز فراسوی سپهر،

گرم میآمد در آینه‌ی اشک فرود

نقشِ روی تو، درین چشمه، پدیدار هنوز!


تو گذشتی و شب و روز گذشت،

آن زمان‌ها

به امیدی که تو، بر خواهی گشت..

می‌نشستم به تماشا، تنها

گاه بر پرده ابر

گاه در روزن ماه

دور... تا دورترین جاها می‌رفت نگاه

باز می‌گشتم تنها، هیهات!

چشم‌ها دوخته‌ام بر دَر و دیوار هنوز!


بی‌تو سی‌سال نفس آمد و رفت

مرغ تنها، خسته، خون آلود

که به دنبال تو پرپر میزد،

از نفس می‌افتاد

در نفس می‌فرسود

ناله‌ها می‌کند این مرغ گرفتار هنوز!


رنگ خون بر دم شمشیر قضا می‌بینم

بوی خاک از قدمِ تند زمان می‌شنوم !

شوق دیدار توام هست

چه باک

به نشیب آمدم اینک ز فراز

به تو نزدیک‌ترم، می‌دانم

یک دو روزی دیگر،

از همین شاخه‌ی لرزانِ حیات

پَر کِشان سوی تو میآیم با

دوستت دارم

بسیار،

هنوز


نام / حسین منزوی



ی هیچ نام

می‌آیی

اما تمام نام‌های جهان باتوست.


وقت غروب نامت

دلتنگی‌ست

وقتی شبانه چون روحی عریان می‌آیی

نام تو وسوسه است.


زیر درخت سیب نامت

حواست

و چون به ناگزیر

با اولین نفس که سحر می‌زند

می‌گریزی

نام گریزناکت

رویاست


مزمور بهار / محمد رضا شفیعی کدکنی



بزرگا، گیتی‌آرا، نقش‌بندِ روزگارا،

                                    ای بهارِ ژرف،

به دیگرروز و دیگرسال.

تو می‌آییّ و

       باران در رکابت

                مژدۀ دیدار و بیداری

تو می‌آییّ و

      همراهت شمیم و شرمِ شبگیران

و لبخندِ جوانه‌ها

که می‌رویند از تنوارۀ پیران


تو می‌آییّ و در بارانِ رگباران

صدای گامِ نرمانرمِ تو بر خاک

سپیدارانِ عریان را

    به اسفندارمَذ تبریک خواهد گفت

تو می‌خندیّ و

                     در شرمِ شمیمت شب

بخورِ مجمری خواهد شدن

                     در مقدمِ خورشیده

نثارانِ رهت از باغِ  بیداران

                               شقایق‌ها و

                                        عاشق‌ها

چه غم کاین ارغوانِ تشنه را

                        در رهگذارِ خود

                                   نخواهی دید.



#محمدرضا_شفیعی_کدکنی 

سال ۱۳۴۹


@


RKaaIV

شما / احمد شاملو

شما که عشقِتان زندگی‌ست

شما که خشمِتان مرگ است،


شما که تابانده‌اید در یأسِ آسمان‌ها

امیدِ ستارگان را


شما که به وجود آورده‌اید سالیان را

قرون را


و مردانی زاده‌اید که نوشته‌اند

بر چوبه‌ی دارها

یادگارها

و تاریخِ بزرگِ آینده را با امید

در بطنِ کوچکِ خود پرورده‌اید


و شما که پرورده‌اید فتح را

در زهدانِ شکست،


شما که عشقِتان زندگی‌ست

شما که خشمِتان مرگ‌ست!


شما که برقِ ستاره‌ی عشقید

در ظلمتِ بی‌حرارتِ قلب‌ها

شما که سوزانده‌اید جرقه‌ی بوسه را

بر خاکسترِ تشنه‌ی لب‌ها

و به ما آموخته‌اید تحمل و قدرت را

در شکنجه‌ها

و در تعب‌ها


و پاهای آبله‌گون

با کفش‌های گران

در جُستجوی عشقِ شما می‌کند عبور

بر راه‌های دور


و در اندیشه‌ی شماست

مردی که زورق‌اش را می‌راند

بر آبِ دوردست


شما که عشقِتان زندگی‌ست

شما که خشمِتان مرگ است!


شما که زیبایید تا مردان

زیبایی را بستایند


و هر مرد که به راهی می‌شتابد

جادوییِ نوشخندی از شماست


و هر مرد در آزادگیِ خویش

به زنجیرِ زرینِ عشقی‌ست پای‌بست


شما که عشقِتان زندگی‌ست

شما که خشمِتان مرگ است!


شما که روحِ زندگی هستید

و زندگی بی شما اجاقی‌ست خاموش،


شما که نغمه‌یِ آغوشِ روحِتان

در گوشِ جانِ مرد فرح‌زاست،


شما که در سفرِ پُرهراسِ زندگی، مردان را

در آغوشِ خویش آرامش بخشیده‌اید

و شما را پرستیده است هر مردِ خودپرست، ــ


عشقِتان را به ما دهید

شما که عشقِتان زندگی‌ست!

و خشمِتان را به دشمنانِ ما

شما که خشمِتان مرگ است!


 احمد شاملو

#شعر 

@RKaaIV