سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

معتاد گربه‌فروش/ حسن اسدی




ظهرِ تب‌کرده‌ی تابستان بود
موج خمیازه ی عفریتِ عطش
آبِ آرامش را
باغبارنفسِ تف زده اش، گِل میکرد
وخداآتشِ تاراجگرِ دوزخ را
برسرِ شهرِزتب سوخته، نازل میکرد

آه ناگه دیدم                                                                       در نفسگیریِ توفنده ی گرمایِ سراب                                                                  بر لب برکه ی خشکیده وگندیده ی آب                                                      
کودک و پیر و جوان
مرد معتادی را
                          سخت می‌آزردند

در کنار معتاد
گربه‌ی ساکت و زیبایی بود
که ز چشمان بلورش، غم مبهم می‌ریخت
و به دیوانگیِ خاک نشینان خبیث
و سر افکندگیِ صاحب خود حیران بود

پیرمرد معتاد
که ز بی‌تابی  و تب می‌لرزید
یکنفس می‌نالید
«آی مردم بخرید
مُردم از محنت جانکاه خماری مُردم
خنجر از دوست نمایان خوردم
آی مردم بخرید
گربه ای را که پرستار تن خسته و بیمار من است
گربه ای را که وفادارترین یار من است
                       
از خماری نفسم می گیرد
مرگ من باد گرفتار چنین دام شدم
چه کنم خام شدم
اولین گام، لب وسوسه را بوسیدم
با هماهنگیِ شیطان صفتان رقصیدم
دشنه  ها خوردم و خوناب جگر نوشیدم
ماندم وماندم ودردخمه ی غم گندیدم
شرم من باد که حیثیت من شدبر باد
دشمنم نیز گرفتار چنین دام مباد!

شرم من باد!جوان بودم وخامی کردم
شعله زد بر جگرم همنفس نامردم
آنچنان دوزخی ام کرد نشد برگردم
حالیا دربه در وخانه به دوشم چه کنم
گربه ام را  نفروشم چه کنم
شرم من باد......
.....................................

ناگهان تازه جوانی سرخوش
بهر خنداندن آن بی خبران
پیرِ جان سوخته را داخل گنداب افکند
و به آن صحنه ی اعجاب انگیز
و سراپای کثیف ولجن آلوده ی آن مردنحیف
حاضران خندیدند!

گُربه، وحشت‌زده و سرگردان
به سرافکندگی صاحب بیچاره‌ی خود
و فرومایگی خاک نشینان خبیث
بی صدا می‌گریید!


واقعیتی به تلخی مرگ

#شبدیز

دو شعر گونه از ابراهیم گلستان

فرازی از درخت ها

شکوفه ها هنوزبسته بود 

ولی به بستگی نشان زنده بودن نهال بود،

 و من به جلوۀ درخت بودن نهال

 جذب میشدم. 

درخت بودن درخت 

تمام راز بود، 

اگرچه برف و صبح و سبزه و بخار، و خاک و

باد و بوی صمغ،

 و دانه های طیفساز آب روی برگها 

مرا به آن رسانده بود.


تپه های مارلیک


«و خاک یک زن زنده است، زاینده است

روحی است روی کِشت که می‌خواند

من، خاک، یک زنم

با سینه‌های بخشنده

با شهوت برکت

خواهان بذر

آماده‌ی نثار

در انتظار شخم

عزت بر آنکه بذر بپاشد،

سرشار آنکه مایه‌ی هستی ریخت.»[1]

آذر ، ماه آخر پاییز/ ابراهیم گلستان / عاطفه درستکار



مجموعه داستان آذر، ماه آخر پاییز (1327)

«من بودم و تنهایی. شب دنیا را سنگین کرده بود. مهره‌های بند کرده چراغ‌ها از ته تاریکی نزدیک می‌شدند و از بالای سرم می‌گذشتند و پشت سر من نمی‌دانم کجا می‌رفتند. باد، آهسته، روی دنیای مترو‌ک من سینه‌کشان می‌گذشت.»[3]

این کتاب مجموعه‌ای از هفت داستان کوتاه است که به‌ظاهر از هم جدا هستند، اما هر کدام به نوعی با هم پیوند دارند؛ مثلاً ماجرای دستگیری و اعدام احمد در سه داستان و از سه دید متفاوت روایت می‌شود. در داستان «آذر، ماه آخر پاییز» ماجرا از دید فردی است که وسایل احمد را از خانواده‌اش گرفته و به او می‌رساند، در «تب عصیان» راوی در زندان احمد را در حال شکنجه شدن می‌بیند و در داستان «یادگار سپرده» احوالات همسر احمد بعد از اعدام او به خواننده نشان داده می‌شود.

مجموع این هفت داستان _که داستان آخرش، شب دراز، از چاپ دوم برداشته شده است_  بن­مایه‌های اجتماعی و سیاسی دارند. در همه‌ی اتفاقات عنصر ترس و دلواپسی به نحوی برجسته شده است و شخصیت‌های هر داستان باید با این حس به‌تنهایی دست و پنجه نرم کنند و حس «تنهایی» خود در سراسر کتاب میان شخصیت‌ها مشهود است. در داستان «به دزدی رفته‌ها» زینب از ترس دزدان به خود می‌لرزد، اما کسی به حرفش توجهی ندارد و در خاطراتش به یاد تنهایی و بی‌کسی خود می‌افتد. در داستان «آذر، ماه آخر پاییز» راوی از ترس دستگیری به خود می‌پیچد و حتی بعد از گرفتن وسایل احمد باز هم تنهاست، چراکه نمی‌تواند چیزی به کسی بگوید. در «تب عصیان» زندانی در عمق ناامیدی و تنهایی دست به اعتراض می‌زند. «در خم راه» روایتی از پدر و پسری است که از دست خان می‌گریزند؛ کهزاد در حال فرار است و پدرش از روی دلسوزی او را همراهی می‌کند. زمانی که پدر را به‌جای کهزاد می‌گیرند و او را شکنجه می‌دهند کهزاد شاهد همه‌ی ماجراست و در تنهایی از خشم دندان بر هم می‌ساید و بین تسلیم شدن و نشدن مردد است و این تصمیمی است که خودش باید بگیرد. «یادگار سپرده» شاید عاطفی‌ترین داستان باشد که شخصیت اصلی آن زنی است دل­شکسته؛ زنی که از عشق زندگی‌اش تنها شمعدانی به جا مانده و او به سبب تنگ‌دستی آن را در بانک گرو گذاشته است. او مدام می‌اندیشد و خاطراتش با احمد را مرور می‌کند و برای پس گرفتن یا نگرفتن شمعدان‌ها دچار کشمکش درونی است.

داستان آخر با نام «میان دیروز و فردا» باز در صحن زندان است و ناصر و رمضان باید تصمیم بگیرند که با مأموران همکاری کنند یا نه. در این داستان گویی موضوع تنهایی به‌نوعی مخدوش می‌شود که برای ذکر علت آن می‌توان به این بخش استناد کرد: «آره رمضون. دنیا تموم نشده. فقط مارو اینجا انداختن. و به همهمه‌ی ماشین‌های کارخانه گوش داد، و در خود می­رفت: ترا اینجا انداخته‌اند. رمضان را هم اینجا انداخته‌اند. و چه کارها که کرده‌اند. و چه کارها که بکنند. بکنند. برایشان چه فایده؟ اما تو تنها نیستی. و رمضان هم تنها نیست. و هیچکدام‌تان تنها نیستید. و هزاران نفر هزاران سال زندانی بوده‌اند و اینش خوب است که تو حس می‌کنی انگار دیگر این آخرین دسته‌های زندانی است و زندان‌ها نخواهد ماند. و تو منتظری. و همه منتظرند.»[4]

در این کتاب می‌خوانیم: «می‌دید که مسؤل است. اگر کاری نکند خود را محکوم خواهد کرد و در دنیا سهمگین‌تر از این چیزی نیست که آدم اعتراف کند مقصر است و خود را محکوم سازد. نه، هر چه که پیش می‌آید بیاید اما مبادا که خود را محکوم بیابی. آدم که پیش خودش سرافکنده باشد دیگر تمام شده است. هزار بار گفته بود که زندگی یک تخته‌پاره در دسترس دارد و اگر آن را گم کند، با سنگینی درد شرمساری غرق خواهد شد. غرقی سرد و تاریک و نکبتی. غرقی که در وجدان آدمی روی می‌دهد. آدم که پیش خودش گم شود، پیش خودش نابود شود و پیش خودش تمام شود تنها آدم بدبخت است.»[5]

پاییز / حمید موثقی



ای بوف زر! پاییز!
در گوش هر برگی چه می‌خوانی؟
فریاد شومت در به در باد!

#حمید_موثقی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━═━⊰