رنگی که دیگرانم،
رنگی که من همانم،
من،
من،
چه باک،
باز همان من.(آن شیخ را بگویید:
«ایشان بگو به خود، که فریبایی.
تو هیچ باش و کلّ جهان باش.
بگذار من همان من.»)
من،
من،
نه بیکرانۀ اقیانوس،
نه پهندشتِ دریا،
نه سیلوارِ رود،
نه چشمه،
نه جوب حتی؛
آبی که ریخت از کفِ دستی،
آبی که خُردناک،
که جاری،
نه بیش ازین،
تا لحظهای نهچندان،
چشمی به هم بزن
که تمام است و
همچنان من.