از کی رهام کردی و رفتی؟
یادت هست؟
من که زمان و حرف و عدد را
و نام های کسانی را
که دوست داشتم
گم کرده ام
و سال های رفته خاطره هاشان را
از ذهن خوابناک و ملولم
کش رفته اند
و شمع های حافظه ام کم کم
خاموش می شوند
تنها
افتاده ام بر آستانه ی پیری
و بچه هام متهمم می کنند که:
بعد از هزار سال که در دانشگاه
تا مرگ درس خواندیم
تا مرگ سر به زیر
و ساکت ماندیم
تقصیر توست که بیکاریم
تقصیر توست که تنهاییم
و در شبی گرفته و تاریک
در هیچ سو چراغ نداریم
ای تلخ وتند و کر
ای سنگ ! ای پدر
تقصیر راه و رسم و نگاه توست
که ناگزیر با همه در جنگیم
و تا به یاد می آریم
تحریمیم
بیکاریم
و در گرسنگی
حقی بجز سکوت نداریم
یاد جوانی ام که می افتم...
دیوارهای شهر به خاطر دارند
روی همه نوشته بودیم:
کار، اتحاد، نان
دیوارها به یاد می آرند
روی همه نوشته بودیم
دیگر نمی گذاریم
که نسل های بعدی بیکار
در قهوه خانه ها بنشینند
غم روی غم،
و فقر روی فقر گذارند
ما راه می کشیم
و کارخانه راه می اندازیم
تا....
اما
این آرزوی خوش چه بدانم کی
از ما رمید و رفت به آن سوتر از محال.
انگار در هوای سرابی گریزپا
می سوختیم
انگار روی تسمه ی درجاگردی
بیهوده می دویدیم
انگار که نه راه کشیدیم
نه خانه ساختیم
نه کارخانه ای...
یاد جوانی ام که می افتم
در جبهه ها چقدر شب و روز
جنگیدیم
و در کنار هور که جز نیزار
و آب و مین نبود
چه تشنگی که کشیدیم.
در طول و عرض خط مقدم
چه روزها که به شب بردیم
چه روزها که پیاپی مُردیم
و چه امیدها به افق دادیم
فریاد برکشیدیم
فردا از آن ماست که آزادیم
از کی رهام کردی و رفتی؟
ای آرزوی آینه ها
میدان ها
ای عشق کوچه ها و خیابانها
تا کی به جستجوی تو روز و شب
پشت چراغ قرمز
در انتظار آن سپیده بمانم
آن روز خوب و خوش که نیامد
و مای ساده لوح گمان کردیم
که آمده است
و صادقانه نعره کشیدیم: آنجا را
خورشید سر زده ست.
یاد جوانی ام که می افتم
شرمنده می شوم
از بچه هام که بیکاراند
و جز به فقر امید ندارند
یاد جوانی ام که می افتم
شرمنده می شوم
از دوستان خود که به خون خفتند
و کار ناتمام به ما دادند...
کاری که دستهای کوچک ما گویا
شایسته شان نبودند.
از کی رهام کردی و رفتی؟
یادت هست؟
3/3/400
1
دیشب که آسمان را نوشیدم
فلس ستاره
در دهنم
ماند.
تا بامداد
انبوه واژه هایم برق می زد
و ماه
در گلوگاهم
می خواند.
2
چه چشم هایی دارد!
ستارگان کدامین شب شکفته ی شاد
در آن دو برکه ی خاموش ته نشین شده اند؟
کدام ساحل آغوش
قرار بخشد شب ها به موج سینه ی او؟
دل هوایی من
در این سپیده ی لبخند
چگونه خواهد دانست
که باد شرطه کجا می برد سفینه ی او؟
3
یادش به خیر
مادرکم می گفت:
- «خوب
از خوب هم که خوب تر بشود
شک باید کرد:
شاید به چیز دیگری آغشته است!»
اینجا نشسته ای
در شب
چون شب
که عطر تاریکش
از بوی گیسوی تو سرشته است
و با منی
همه چیزت با من است.
تنها ماه است
آن بالا
که نیست:
که دیگر نیست،
و حفره ی سیاهی از آن برجاست
که خوبی تو
در دهان وقیحش
گم گشته ست.
«تاریک، بیدرخت، بیکاسه کوزه و فرش
بییار و بیاقربا، خاموش
خسته میلولند
میروند از لابهلای دودها
میروند از لابهلای هرچه آیینه
هرچه گلگیر و سپر، سخت
زودتر از ما به مقصد میرسند، آری
گاهی اما دیرتر
گاهی اما هیچوقت